پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

پیمانه //// زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

فرهنگی اجتماعی

شهیدابراهیم گلی

شهید ابراهیم گلی فرزند غلام‌حسین در تاریخ 25 آذر سال 1350 در روستای تخته جان دیده به جهان گشود روز تولدش مصادف شده بود با عید قربان، به همین خاطر پدرش نام او را ابراهیم گذاشت.

    ابراهیم از همان کودکی علاقه زیادی به خانواده‌اش داشت و به دلیل اینکه بتواند کمک‌خرج زندگی باشد به کمک پدر شتافت و در کارهای کشاورزی و قالیبافی به آن‌ها کمک می‌کرد. به همین دلیل از نعمت تحصیل در مدرسه روزانه محروم ماند. ابراهیم هم‌زمان با قالیبافی شبانه در کلاس‌های نهضت شرکت نمود.و سواد خواندن ونوشتن را فرا گرفت. در اخلاق و رفتار و احترام به بزرگ‌ترها متواضع بود . با برادران و خواهران و سایر بستگانش مهربان و باگذشت بود.ابراهیم باوجود سنّ کم، به خواندن نماز و روزه اهمیت می‌داد و در مراسم عزاداری ائمه‌ی اطهار علیهم‌السلام به‌ویژه دهه محرم شرکت می‌کرد و دوستانش را به شرکت در مراسم مذهبی و مناسبت‌های انقلابی تشویق و ترغیب می‌نمود و یاد خدا و راز و نیاز با معبودش را فراموش نمی‌کرد.

    ماه محرم بود و عطر نام امام حسین علیه‌السلام و یارانش کوچه‌های روستا را پرکرده بود شور و شوق وصف‌ناپذیری فضای روستا را در برگرفته بود روز دهم محرم ثبت‌نام برای جبهه در روستا شروع‌شده بود خیمه‌ای در میدان اصلی روستا نصب‌کرده بودند نوای دل‌انگیز ای لشکر صاحب زمان آماده‌باش آماده‌باش آهنگران به گوش می‌خورد. ابراهیم در پوست خود نمی‌گنجید. ولوله‌ای عجیب در درونش موج می‌زد. جوانان زیادی برای ثبت‌نام مراجعه می‌کردند و نامشان را می‌نوشتند؛ اما ابراهیم با خود فکر می‌کرد که چگونه با توجه به اینکه سنش کم است؛ بتواند ثبت‌نام کند؛ اما تنها یک امیدواری داشت آن‌هم جثه نسبتاً تنومند وی بود که به او دلگرمی می‌داد و عاقبت علی‌رغم مخالفت مسئولان به سبب سنّ کم، ثبت‌نام شد و بنا بر اصرار و پافشاری وی طی یک دوره کوتاه آموزش نظامی را فراگرفت و راهی جبهه شد.    ابراهیم در تاریخ چهارم دی‌ماه سال 1365 در منطقه‌ی عملیاتی شلمچه، عملیات کربلای 4 در سنّ 15 سالگی به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک شهید پس از تشییع، باشکوه خاصی در گلزار شهدای تخته جان به خاک سپرده شد

منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی

شهید عباسعلی صالحی

شهید عباسعلی صالحی فرزند عیسی در تاریخ دوم فروردین سال 1348 در روستای تخته جان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند سپس در کنار خانواده مشغول کشاورزی و قالیبافی شد. پدرش می‌گوید:  از سنین کودکی علاقه زیادی به فراگیری سوره‌های قرآن، مسجد و ائمه معصومین علیهم‌السلام داشت. اکثر سوره‌های کوچک قرآن را حفظ می‌کرد و برایم می‌خواند. در مراسم مذهبی از قبیل دعای کمیل و ندبه که در روستا برگزار می‌شد شرکت می‌کرد. ماه محرم لباس عزا می‌پوشید و در مراسم علم‌گردانی و سینه‌زنی شرکت می‌کرد. به‌صورت خودجوش از عزاداران حسینی با لیوانی آب یا شربت پذیرایی می‌کرد. در دوران انقلاب همراه سایر دانش آموزان و مدیر مدرسه به راهپیمایی می‌رفت. دریکی از راهپیمایی‌ها به همراه سایر دانش آموزان مورد ضرب و شتم مأمورین پاسگاه ژاندارمری سراب قرار گرفت.

    پس از شروع جنگ تحمیلی، به سبب عشق و علاقه زیادی که به دفاع از حریم اسلام و وطن اسلامی داشت به عمویش محمدرضا گفت: شما که پاسدار هستید کاری کنید تا مرا به جبهه بفرستند اما عمویش گفت: شما هنوز برای این کار کوچک هستی باید بزرگ‌تر شوی.

     پدرش می‌گوید: من و پسرم باهم قالیبافی می‌کردیم بارها در حین کار به من می‌گفت: پدر جان! اجازه دهید به جبهه بروم. من در جواب پسرم گفتم: تو هنوز کم‌سن‌وسال هستی. اگر به رفتن باشد باید من بروم. گفت نه پدرم اول نوبت من است بعد نوبت شما. اکثر اوقات این بیت شعر ورد زبانش بود:

                      «نام نیکی گر بماند زآدمی     به کزو ماند سرای زرنگار»

    مادر شهید از پسرش به نیکی یاد می‌کند و می‌گوید: تابستان بود و هوا بسیار گرم، اولین سالی بود که عباسعلی روزه می‌گرفت. بین روز دیدم که پیراهنش را با آب خیس می‌کند و می‌پوشد. ابداً حاضر نبود روزه‌اش را باز کند. اعتقاد عجیبی به انجام واجبات داشت. هیچ‌وقت از فرمان پدر و مادر سرپیچی نمی‌کرد. مهربان و خنده‌رو بود. به کمک همسایگان می‌شتافت در کارهای منزل، کشاورزی و دامداری به ما کمک می‌کرد. از همان کودکی به بزرگ‌ترها سلام می‌کرد. در طول این چند سال زندگی حرف زشتی از او نشنیدیم.

     اواخر سال 1364 در پایگاه بسیج روستای تخته جان ثبت‌نام کرد و به بیرجند اعزام شد. به گفته یکی از دوستان وی به نام محمد کلوخ عبداللهی: « شهید عباسعلی صالحی با توجه به اینکه جثه کوچکی داشت نگران بود که او را پذیرش نکنند بنابراین در داخل ستونی که ایستاده بودیم کیف لباس‌هایش را زیر پایش گذاشت تا قدش بلندتر دیده شود. وقتی پذیرش شد از شوق در پوست خودش نمی‌گنجید انگار می‌خواهد پرواز کند.» بعد از دوره آموزش درحالی‌که 16 ساله بود رهسپار جبهه شد. سرانجام در تاریخ بیست و نهم اردیبهشت‌ماه 1365 در منطقه‌ی مهران و در منطقه‌ی عملیاتی حاج عمران براثر اصابت ترکش با دهان روزه در سن 17 سالگی در خون خویش غلتید و به آرزوی دیرینه‌اش رسید. پیکر مطهرش بعد از تشییع در بیرجند باشکوه خاصی به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد.

منبع: کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی

شهید علی اکبر غفاری

    شهید علی‌اکبر غفاری فرزند اسماعیل در تاریخ 10 فروردین سال 1346 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند، در خانواده‌ای سخت‌کوش و مؤمن دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را تا کلاس چهارم ادامه داد و سپس به کار کشاورزی و قالیبافی مشغول شد. او جوانی مؤمن و بسیار مؤدب و خوش‌اخلاق بود و با توجه به برخورداری از قدرت بدنی در کارهای سخت روستا از قبیل لایروبی قنوات و کشاورزی به دیگران کمک می‌کرد. با شروع جنگ تحمیلی منتظر بود تا در اولین فرصت به صفوف رزمندگان اسلام درنبرد حق علیه باطل بپیوندد. هنوز چند ماه به موعد سربازی‌اش مانده بود که کار در روستا را رها کرد و به خدمت سربازی رفت.

    اولین بار در اسفندماه 1364 در عملیات والفجر 9 که در منطقه شرق سلیمانیه انجام شد شرکت کرد و در قسمت تدارکات و پشتیبانی جنگ مسئول مهمات رسانی به رزمندگان بود. او دریکی از آزمون‌های تیراندازی با سلاح تیربار مقام اول را کسب کرد. خود را برای شهادت آماده می‌دید. سرانجام در تاریخ 26/2/1365 در منطقه‌ی حاج عمران در سن 19 سالگی به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد.

پیکر پاک او پس از تشیع در شهرستان بیرجند به زادگاهش روستای تخته جان منتقل و به خاک سپرده شد.

    مرحوم پدرش می‌گفت: رفتار پسرم خیلی خوب بود. به من و مادرش احترام زیادی می‌گذاشت. به دیدار اقوام و بستگان می‌رفت. در آخرین مرخصی که آمده بود. به خانه تک تک اقوام رفت و با آن‌ها خداحافظی نمود. در آخرین دیدار به من گفت: پدرم مرا حلال کنید شاید این آخرین دیدارمان باشد مرا بوسید و رفت.

    مادر شهید می‌گوید: «در کارهای کشاورزی به ما و سایر مردم کمک می‌کرد. با همه مردم گرم و صمیمی بود. از پس‌اندازش مبلغی به فقرا می‌داد. به نماز و قرآن اهمیت زیادی می‌داد. به نظافت شخصی و عمومی اهمیت می‌داد. با لباس تمیز وارد مسجد می‌شد. سر سفره هر غذایی می‌گذاشتم می‌خورد. به‌هیچ‌وجه بهانه‌گیری نمی‌کرد. یکی از اقوام نهال کاشته بود کسی نبود برایشان آبیاری کند تراکتور را سوار شد و از دو کیلومتری روستا با سطل آب آورد و نهال‌ها را آبیاری نمود. شنیده بودم پسرم خط‌شکن است. به او گفتم: پسرم! مردم می‌گویند: تو در جبهه خط‌شکنی؟! چرا تو می‌روی؟ بگذار بقیه بروند؟! در جوابم گفت: مادر! بقیه هم مثل من، یکی باید خط را بشکند خودم داوطلبانه این کار را انجام می‌دهم.»

    خواهر شهید، مریم غفاری می‌گوید: «برادرم همیشه خواهرانش را به حجاب و عفاف سفارش می‌کرد؛ و معتقد بود حجاب زن ارزنده‌ترین زینت زن است؛ و ادامه دادن راه شهدا توسط دختران از این راه ممکن است.»

    هم‌رزم شهید غفاری، غلامرضا آخوندی می‌گوید: «شهید غفاری فردی خاکی و متواضع بود هرگاه صدای اذان می‌شد به بچه‌ها می‌گفت: نماز، نماز؛ یادم هست از لشکر ویژه شهدا به سمت ارتفاعات منطقه حاج عمران، قله 19-25 حرکت کردیم و با نیروهای عراقی درگیر شدیم. مسئول دوشیکا و کمک آن هر دو مجروح شدند. کسی نبود که دوشیکا را به کار اندازد نیروهای عراقی به‌قدری نزدیک شدند که نارنجک پرت می‌کردند. شهید غفاری با شجاعت تمام پشت دوشیکا رفت و تعداد زیادی از نیروهای بعثی را به هلاکت رساند و با این کار باعث عقب‌نشینی نیروهای عراقی شد.»

منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی

شهید محمد رضا صالحی بیک

شهید محمدرضا صالحی بیک فرزند حسین در تاریخ سوم فروردین‌ماه سال 1330 در روستای تخته جان دیده به دنیا گشود. تحصیلات ابتدایی را در روستا به پایان رساند. او فردی وارسته و با تقوی بود و قرآن را با صوتی دل‌نشین تلاوت می‌کرد. قبل از انقلاب در جلسات مذهبی، دعای کمیل و ندبه شرکت فعال داشت. مردم را امربه‌معروف و نهی از منکر می‌کرد. در راهپیمایی علیه رژیم شاه شرکت داشت و در حمله به یکی از پاسگاه‌ها که مسئولان آن قبلاً عکس امام (ره) را از جوانان انقلابی گرفته بودند از نیروهای مؤثر بود. در 23 سالگی باخانم فاطمه عبداللهی ازدواج کرد که ثمره‌ی این ازدواج یک دختر به نام مریم و سه پسر به نام‌های: محمدحسین، مهدی و محسن می‌باشد. او عاشق امام و ولایت‌فقیه بود و فرزندان خود را به درس خواندن و قرائت قرآن سفارش می‌کرد و بر انجام واجبات و ترک محرمات تأکید داشت. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به‌عنوان کارمند رسمی به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. دوران آموزشی را در شهرستان کرمان به همراه دوستانش محمد سلیمی و شهید محمدرضا صفاری به اتمام رساند و سپس با همدیگر به استان سیستان و بلوچستان اعزام شدند و حدود 14 ماه در نوار مرزی سراوان به خدمت مشغول شدند. مدتی در بخش تعاون سپاه مسئولیت سرکشی به خانواده‌های شهدا و رزمندگان را به عهده داشت. اهمیت زیادی به اموال عمومی مردم می‌داد و حقی برای خود یا بستگان قائل نبود. ازجمله صفات بارز وی اخلاص در عمل و پایبندی به دستورات دینی بود. او ازجمله اولین پاسدارانی بود که از روستای تخته جان در سن 32 سالگی به جبهه اعزام شد. سرانجام در تاریخ 25/2/1365 در ششمین مرتبه‌ی حضور در میدان‌های نبرد در منطقه‌ی حاج عمران در سن 35 سالگی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در زادگاهش روستای تخته جان به خاک سپرده شد.همسر شهید در خصوص سجایای اخلاقی او می‌گوید: «شهید صالحی فردی ساده‌زیست، قانع و متواضع بود. به نماز اول وقت اهمیت ویژه‌ای قائل بود و در این خصوص می‌گفت نگذارید نماز از فضیلتش بیفتد. سفارش می‌کرد راه امام و شهدا را ادامه دهید و تأکید داشتند که فرزندانم حتماً درس بخوانند.»

منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی

شهید محمد گلی

     محمد گُلی فرزند عیسی در تاریخ سوم فروردین‌ماه سال 1342 در روستای تخته جان دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران کودکی به کشاورزی، دامداری و قالی‌بافی روی آورد و از درس و مدرسه بازماند. با فرارسیدن روزهای پرشور انقلاب، همگام با سایر مردم روستا در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، در سال 1360 لباس مقدس سربازی پوشید و به سیستان و بلوچستان اعزام شد و در مناطق مرزی زاهدان خدمت نمود. در این مدت در درگیری‌های داخل شهری و نوار مرزی شرکت نمود و تا مرز شهادت پیش رفت. پس از گذراندن دوره‌ی احتیاط در سال 1363 لباس بسیجی پوشید و برای دفاع از اسلام و قرآن و میهن عزیزش ایران راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

    مادرش در خصوص بی‌قراری فرزندش برای رفتن به جبهه می‌گوید: «وقتی ماشین اعزام به جبهه به روستا می‌آمد آرام و قرار نداشت عاشق جبهه بود به پسرم گفتم مادر چه عجله‌ای داری تو تازه سربازی‌ات تمام‌شده کمی استراحت کن. در جوابم گفت: ما باید به جبهه برویم تا دشمن به خانه و کاشانه، نسل و ناموس ما حمله نکند. ما باید راه امام حسین علیه‌السلام را ادامه دهیم و در این راه از سختی‌ها نهراسیم. محمد روز اعزام به من گفت: مادر عزیزم دوست دارم در این سفر برایم گریه نکنی بلکه برایم دعا کن تا درراه خدا به شهادت برسم. قبل از شهادت پسرم را درحالی‌که لباس مشکی به تن داشت در خواب دیدم. به او گفتم: محمد تو که شهید شده‌ای اینجا چه می‌کنی؟! گفت: نه مادرم من زنده‌ام. گفتم پسرم با من شوخی نکن جنازه‌ات را تشییع کردند. درحالی‌که لبخند می‌زد گفت: نه مادرم غصه نخورید من زنده‌ام.»

    پدر شهید محمد گلی درباره اخلاق و رفتار فرزندش می‌گوید: «محمد از همان ابتدا خوش‌اخلاق و خوش‌رفتار بود. احترام زیادی به ما می‌گذاشت و هیچ‌گاه از فرمان ما سرپیچی نمی‌کرد. به دیدار اقوام دور و نزدیک می‌رفت. اگر کسی در روستا کاری داشت به او کمک می‌کرد. در کارهای عام‌المنفعه ساخت حمام مسجد مدرسه و قنات همکاری می‌کرد. با سرووضع قشنگ و آراسته به مسجد می‌رفت. نماز و روزه‌اش را هیچ‌وقت ترک نمی‌کرد.»

    خواهر شهید کنیز گلی می‌گوید: «برادرم ما را سفارش به حجاب می‌کرد و می‌گفت خواهرانم به نماز و روزه خود توجه داشته باشید و هر گز از قرآن دوری نکنید.»

برادر رضا معتمدی یکی از همرزمان شهید گلی می گوید: «بعد از عملیات دیدم محمد گلی و دو نفر دیگر از بچه های بیرجند بر نگشتند. مرحوم محمد رضا حسین زاده که معاون گردان امام موسی کاظم علیه السلام بود دوباره به خط رفت تا شاید نشانی از آن ها بیابد. بعد از مدتی پیکر شهید گلی را در حالی که به سختی جان داده بود پیدا کرد و به عقب آورد. شهید گلی در جبهه فردی تلاشگر بود و به صورت خودجوش در اکثر کارها شرکت می کرد.»

     محمد گلی در تاریخ ششم اسفندماه سال 1364 در عملیات والفجر 9 در منطقه‌ی مریوان به‌عنوان کمک تیربارچی به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت و سرانجام در سن 22 سالگی شهد شیرین شهادت را نوشید؛ و به خیل شهیدان پیوست. پیکر پاکش طی مراسمی باشکوه در بیرجند تشییع و در زادگاهش روستای تخته جان به خاک سپرده شد.

منبع : کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی

شهید محمد رضا صفاری

محمدرضا صفاری فرزند محمد در تاریخ دهم اردیبهشت‌ماه سال 1339 درروستای تخته جان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند، به علت نبودن امکانات از ادامه‌ی تحصیل محروم شد و در کشاورزی و قالیبافی همکار صدیق و زحمتکش خانواده گردید. سال 1356 مصادف با اوج‌گیری انقلاب اسلامی به خدمت سربازی در لشکر 88 زرهی زاهدان گردان 197 گروهان 2 اعزام شد؛ و خدمتش را در این منطقه به اتمام رساند.

      با شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد دوره آموزشی را به همراه محمد سلیمی و شهید محمدرضا صالحی بیک در شهرکرمان به اتمام رساند سپس به جهت تأمین امنیت در مرز شرقی ایران راهی استان سیستان و بلوچستان گردید و مدت 14 ماه در مناطق مرزی به‌ویژه شهرستان سراوان مشغول خدمت گردید.

شهید صفاری بعد از مدت اندکی که از مرخصی‌اش نگذشته بود به جبهه اعزام گردید؛ و در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق شرکت کرد. بعد از عملیات به مرخصی آمد و مجدداً به مناطق عملیاتی اعزام شد. سرانجام در اسفندماه 1362 در عملیات آبی‌خاکی خیبر در مناطق جزیره مجنون شرکت کرد و در تاریخ پنجم اسفندماه سال 1362 در عملیات خیبر منطقه جفیر پس از حماسه‌آفرینی‌هایی که داشت در سن 23 سالگی به لقای معبود شتافت. پیکر پاکش پس از تشییع در بیرجند به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و باشکوه خاصی به خاک سپرده شد.

    محمدتقی صفاری برادر شهید می‌گوید: برادرم محمدرضا وقتی به مرخصی آمده بود. گویا به او الهام شده بود که به شهادت می‌رسد، ایشان در تشییع‌جنازه شهید غلامی شرکت کرد و در همان‌جا محل دفن خود را انتخاب کرد و گفت: مرا پهلوی شهید غلامی دفن کنید.

     مرحوم میرزا محمد صفاری پدر شهید از قول یکی از هم‌رزمان فرزندش محمدرضا نقل می‌کرد که:  نیمه‌های شب بود که عملیات خیبر شروع شد و ایشان به‌عنوان فرمانده جلوتر از همه شروع به پیشروی کردند و چند پاسگاه عراق را تصرف کردیم در ادامه پیشروی به پاسگاه جفیر که رسیدیم آقای صفاری جلوتر از سایر رزمندگان به‌طرف پاسگاه حمله کرد و حدود 20 متر با پاسگاه عراق فاصله داشت که به‌وسیله گلوله دوشیکایی که روی پشت‌بام پاسگاه مستقر بود و به‌طور مداوم کار می‌کرد پیشانی ایشان را مورد هدف قرارداد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

    مادر شهید صفاری؛ مرحوم کنیز آخوندی می‌گفت: «فرزندم از دوران کودکی دارای رفتار و گفتار شایسته‌ای بود با هرکسی بیرون نمی‌رفت. حرف بدی از او نشنیدم. هیچ‌کس از دست پسرم شاکی نبود. احترام خاصی به پدر و مادرش می‌گذاشت. وقتی سر سفره غذا می‌نشست هرچه بود می‌خورد اصلاً بهانه‌گیری نمی‌کرد. هیچ‌وقت درخواست لباس جدید یا خاصی را از ما نداشت. از غیبت دوری می‌کرد و دیگران را سفارش می‌کرد غیبت نکنند. روز آخر به من گفت اگر شهید شدم به حرف‌های مردمی که عقیده به انقلاب ندارند گوش نکنید و با حرفتان دشمن را شاد نکنید.»

منبع : کتاب بی قراران/علیرضا کمیلی

شهید محمد کلوخ غلامی

    شهید محمدکلوخ غلامی فرزند محمد در دهم فروردین‌ماه سال 1343 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند چشم به جهان گشود. دوران طفولیت و کودکی را در آغوش پدر و مادری مؤمن و مهربان پشت سر گذاشت. وی به دلیل مشکلات اقتصادی، از تحصیل محروم ماند و همراه پدر و مادرش به کار کشاورزی، قالیبافی و دامداری مشغول شد. او بعدا در کلاس‌های شبانه شرکت کرد و تا کلاس دوم ابتدایی تحصیل نمود.

    علاقه‌ی زیادی به پوشیدن لباس مقدس سربازی داشت و همین امر باعث شد به خدمت سپاه پاسداران درآید. او دوره‌ی آموزشی را در شهرستان بیرجند گذراند. سپس به کردستان اعزام شد و در لشکر ویژه‌ی شهدا به خدمت پرداخت. او مدت 9 ماه همراه لشگر ویژه‌ی شهدا در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به‌عنوان آرپی‌جی زن حضور یافت و دلاورانه با دشمن متجاوز به نبرد پرداخت. سرانجام در تاریخ پنجم آذرماه سال 1362 در منطقه سردشت در کمین کومله های ضد انقلاب قرار گرفت و ناجوانمردانه در سن 19 سالگی به همراه 3 نفر دیگر از هم‌رزمانش به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک او پس از تشییع در شهرستان بیرجند به زادگاهش روستای تخته جان منتقل و به خاک سپرده شد.

    به گفته مرحوم پدرش: از سنین کودکی عاشق مسجد بود. عشق و علاقه به نماز و روزه و سعی در یادگیری احکام اسلامی و عقیدتی داشت. بیشتر اوقات در نماز جماعت شرکت می‌کرد. اخلاقی پسندیده داشت و خوش‌رو و خندان بود. بدون اجازه پدر و مادر جایی نمی‌رفت در راه رفتن جلوتر از پدر و مادر حرکت نمی‌کرد و احترام والدینش را نگاه می‌داشت عاشق اهل‌بیت بود و همیشه در جلسات مذهبی شرکت می‌کرد.

    پدر شهید به نقل از هم‌رزمانش می‌گفت: «محمد کلوخ قبل از شهادت غسل شهادت به‌جا آورد و به دوستانش نوید شهادتش را داده بود.» آخرین مرتبه‌ای که به مرخصی آمده بود. به جوانان روستای تخته جان گفته بود: این سفر آخرم است و خواب‌دیده‌ام که شهید می‌شوم. بالاخره به آرزوی دیرین خود رسید و از شراب بهشتی نوشید و به فوز ی عظیم دست‌یافت.

    یکی از هم‌رزمان شهید غلامی به نام اسحاق آخوندی می‌گوید: «من در قسمت مهندسی رزمی پایگاه شهید جمدی بودم و شهید غلامی در لشکر ویژه شهدا گاهی به دیدن همدیگر می‌رفتیم شب قبل از شهادتش با دو نفر از بچه‌های سراب به نام‌های عباسی و اکبری به پایگاه شهیدجمدی آمدند و یک بسته شیرینی نیز همراهش آورد و با خوشحالی زیاد و خنده به همه بچه تعارف کرد و گفت: این شیرینی شهادتم است بخورید و مرا دعا کنید. من فردا به شهادت می‌رسم. چند بسته مداد و خودکار قرمز نیز به من داد و گفت این ها را برای خواهرانم سوغاتی با خودت به تخته جان ببر. گفتم غلامی جان! ان شاالله با هم خواهیم رفت. گفت: نه این آخرین دیدارماست. وقتی از حضورمان رفت دلم سست شد انگار به من الهام شد که غلامی شهید می‌شود. روز بعد آقایان عباسی واکبری به دیدنم آمدند و خبر شهادتش را به من دادند. همه بچه ها در پایگاه زارزار برایش گریه می‌کردند. نحوه شهادتش به این گونه بود که بعد از درگیری با کومله‌ها در برگشت در کمین آنها قرار می‌گیرد و با تعدادی دیگر از هم رزمانش به شهادت می‌رسد.»

منبع : کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی

شهید سید یونس حسینی

    شهید سید یونس حسینی فرزند سید حسین  در تاریخ اول فروردین‌ماه سال 1343 درروستای تخته جان دیده به جهان گشود دوران تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش تخته جان گذراند. از همان کودکی فردی متواضع و خوش اخلاق بود. همیشه به دیدار اقوام و خویشان و همشهریانش می‌رفت. در هر سفری که به روستا می‌آمد از حال و احوال اکثر مردم جویا می‌شد. او عاشق اسلام و اهل بیت علیهم‌السلام بود و در مجالس دعا به‌ویژه ایام سوگواری اباعبدالله الحسین علیه‌السلام شرکت فعال داشت. نوحه خوان و بیرق‌دار دسته های سینه‌زنی بود و به انجام واجبات خصوصا نماز اهمیت ویژه ای قائل بود.

     از بدو انقلاب در راهپیمایی علیه رژیم پهلوی که در روستا برگزار می‌شد شرکت می‌کرد. او از جمله کسانی بود که در صف اول راهپیمایی حضور داشت و با سایر جوانان و دانش آموزان روستا، شب‌ها بالای بام خانه‌ها نغمه الله اکبر سر می‌داد و در این مسیر از هیچ کوششی مضایقه نمی‌کرد مدت کوتاهی نیز به تحصیل علوم حوزوی در حوزه علمیه معصومیه بیرجند پرداخت. هم زمان با شروع جنگ تحمیلی درس و بحث را کنار گذاشت و در سال 1360 به همراه تعدادی از دوستانش به ویژه محمدحسین امینی، جواد کمیلی، محمد عیدی و محمدرضا سلیمی به بیرجند رفت و از طریق بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند جهت یک دوره آموزشی به مشهد مقدس اعزام شدو در پادگان شهید هاشمی نژاد آموزش‌های لازم را گذراند؛ و رهسپار جبهه‌های نبرد حق علیه باطل در مناطق کردستان شد. وی سه مرتبه به مناطق جنگی اعزام شد و بیش از 15 ماه شجاعانه با دشمن جنگید وی در سال 1362 به عنوان فرمانده گروهان شهید عقیلی وابسته به گردان امام حسین علیه‌السلام در قرارگاه بدر انتخاب می‌شود و مسئولیت تعدادی از نیروها را بر عهده می‌گیرد و در عملیات والفجر 4 در منطقه عملیاتی پنجوین عراق شرکت نموده و بالاخره پس از رشادت‌های زیاد در تاریخ 28/8/1362 مصادف با اربعین سالار شهیدان ،شربت شهادت را نوشیده و به لقا الله می پیوندد.

     پدر شهید از زبان یکی از هم‌رزمانش به نام شهید محمدرضا صفاری می‌گفت: هنگام صبح به مقر برگشتم و سید یونس را ندیدم، جویای حالش شدم. از یکی از امداد گران پرسیدم: ازسید یونس چه خبر؟ او گفت: از ناحیه دست زخمی شد. زخمش را بستم و ‌خواستم او را به عقب خط برگردانم ؛ اما به من گفت: تو برو کسانی را که قادر به برگشتن نیستند با خودت ببر. من خودم برمی‌گردم؛ ولی دیگر او را ندیدم و کسی از زنده بودن وکشته شدن ایشان اطلاعی نداشت.

    پیکر مطهرش تا مدتی مفقود بود تا اینکه توسط گروه تفحص کشف و سرانجام در تاریخ 11/8/1372 پس از گذشت ده سال فراق و دوری و چشم انتظاری پدر و مادر و بستگان به طرز باشکوهی در شهرستان بیرجند تشییع شد و جهت تدفین به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت.

 

دست‌نوشته‌های شهید سید یونس حسینی

اعزام به جبهه به قلم شهید

سال 1360 در پایگاه شهید قدوسی تخته جان کلاس اسلحه‌شناسی برگزارشده بود. به همراه تعدادی از دوستانم: جواد کمیلی، محمد عیدی، حسین نبئی، محمدحسین امینی، علی‌محمد صغیری برای جبهه نام‌نویسی کردیم. از تخته جان با یک دستگاه کمپرسی عازم بیرجند شدیم. تا کافه منصورآباد باران می‌بارید و ما خیلی خیس شده بودیم. وقتی به بیرجند رسیدیم با محمد عیدی به منزل علی‌اکبر علیزاده رفتیم. سایر رفقا به مسافرخانه رفتند. صبح روز بعد باهم به بسیج بیرجند مراجعه کردیم و ثبت‌نام نمودیم. یک هفته در بسیج بیرجند بودیم و با آن‌ها درزمینه نگهبانی همکاری داشتیم. جهت دوره آموزشی به مشهد رفتیم و 23 روز به‌صورت سخت و فشرده آموزش دیدیم. ساعت 12 شب ‌بیدارباش بود و در ضمن گاز اشک‌آور نیز می‌زدند در پایان آموزش یک روز اردو برگزار شد. پس از آموزش به مرخصی رفتیم و با بدرقه خاص و باشکوه مردم به جبهه اعزام شدیم. از بیرجند به تهران رفتیم در تاریخ 7/9/1360 در تهران کفش و لباس گرفتیم و به کرمانشاه اعزام شدیم. هنوز اطلاع نداریم به کدام منطقه خواهیم رفت. همین الآن آقای محمدرضا سلیمی در حال قرآن خواندن هستند. رفیق دیگر ما آقای نجفی رادیو گوش می‌دهد. برادر امینی خوابیده و برادر عیدی جهت دریافت غذا بیرون رفته است. ..........

منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی



متن خطبه فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها

متن خطبه فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها 

پس از آنکه خلافت و نیز فدک غصب شد و رفتار غاصبان قصد زنده کردن دوران جاهلیت را داشت، صدیقه طاهره سلام الله علیها به همراه جمعی از زنان بنی هاشم به مسجد رفتند تا با مهاجران و انصار اتمام حجت کنند و به بهانه غصب فدک گفتنی ها را گفتند. 

  این خطبه از خطبه های مشهوری است که علمای بزرگ شیعه و اهل سنّت با سلسله سندهای بسیار آن را نقل کرده اند، و برخلاف آنچه بعضی خیال می کنند، هرگز خبر واحد نیست، و از جمله منابعی که این خطبه در آن آمده است منابع زیر است:

ابن ابی الحدید معتزلی دانشمند معروف اهل سنّت در «شرح نهج البلاغه» در شرح نامه «عثمان بن حنیف» در فصل اوّل تصریح می کند: اسنادی را که من برای این خطبه در این جا آورده ام از هیچ یک از کتب شیعه نگرفته ام!

2. علی بن عیسی إربلی در کتاب «کشف الغمه» آن را از کتاب «سقیفه» ابوبکر احمد بن عبدالعزیز آورده است.

3. مسعودی در «مروج الذهب» اشاره اجمالی به خطبه مزبور دارد.

4. سیّد مرتضی عالم بزرگ شیعه در کتاب «شافی» این خطبه را از عایشه همسر پیامبر (صلی الله علیه و آله) نقل کرده است.

5. محدّث معروف مرحوم صدوق بعضی از فرازهای آن را در کتاب «علل الشرایع» ذکر کرده است.

6. فقیه و محدّث بنام مرحوم شیخ مفید نیز بخشی از خطبه را روایت کرده است.

7. سیّد ابن طاووس در کتاب «طرائف» قسمتی از آن را از کتاب «المناقب» احمد بن موسی بن مردویه اصفهانی که از معاریف اهل سنّت است از عایشه نقل می کند.

8. مرحوم طبرسی صاحب کتاب «احتجاج» آن را به طور «مرسل» در کتاب خود آورده است.

========= 

«یاقوت حموى» در «معجم البلدان» آورده است، «فدک» دهکده ‏اى در سرزمین حجاز بود و میان آن و مدینه به‏ باور برخى، دو یا سه روز راه بود. این دهکده نزدیک خیبر بود و اینک موجود است و نزد مردم مدینه معروف و شناخته شده است،  در برخى از روایات رسیده، گستره حقیقى آن، از سویى تا عدن و سمرقند و از سوى دیگر تا آفریقا و سیف البحر امتداد مى ‏یابد

از آنجا که یهودیان خیبر خطر و تهدید بزرگی برای مسلمانان به شمار می‌ آمدند، رسول خدا در سال هفتم هجری پس از بازگشت از حدیبیه با ۱۴۰۰نفر به سوی خیبر رهسپار شدند. رسول خدا(ص) خیبر را محاصره کردند و یکی پس از دیگری دژهای خیبر فتح شد؛ گروهی باقی مانده از اهل خیبر به دژی پناه بردند و از رسول خدا(ص) درخواست کردند خون آنها را نریزد و راه را بر آنها بازگذارد. پیامبر نیز به آنها آسیبی نرساند و به آنها امان داد. مردم منطقه فدک این خبر را شنیدند و هنگامی که گذشت و بخشش پیامبر را فهمیدند تصمیم گرفتند بدون جنگ و خونریزی تسلیم شوند. آنها نماینده ای نزد رسول خدا فرستادند و با ایشان صلح کردند و قرار گذاشتند نصف درآمد و محصولات فدک یا همه آن را به رسول خدا بدهند و هرگاه ایشان خواستند، ساکنان فدک را از آنجا کوچ دهند. پیامبر شرایط آنها را برای مصالحه پذیرفتند و فدک بدون جنگ و درگیری در اختیار پیامبر(ص) قرار گرفت. بنابراین فدک ملکِ خالص پیامبر است زیرا اهالی فدک آن را از راه صلح به پیامبر تملیک نمودند.

«وَمَا أَفَاء اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَلَا رِکَابٍ »؛«و آنچه را خداوند از آنان (از یهود) به رسولش بازگردانده (و بخشیده) چیزی است که شما برای به دست آوردن آن (زحمتی نکشیدید) نه اسبی تاختید و نه شتری، و خداوند پیامبرانش را بر هر که بخواهد مسلّط می‌ سازد»

بر پایه آیه مذکور، هر آنچه از غنیمت ها و درآمدهایی که بدون جنگ و خونریزی به دست مسلمانان قرار می‌ گیرد، اختصاص به رسول خداوند دارد و بین مسلمانان تقسیم نمی‌ گردد. ازاین‌رو چون «فدک» بدون جنگ و خونریزی به دست مسلمانان فتح گردید، به دستور خدا درآمدها و عایدات آن در اختیار پیامبر اسلام قرار گرفت و مِلک شخصی ایشان گردید. و خلیفه اول خود به این موضوع اعتراف داشت که فدک ملکِ شخصی و خالص پیامبر است.

بخشش فدک به فاطمه

روایات فراوانی گواه آن است که پیامبر «فدک» را در زمان حیاتشان به دختر شان حضرت فاطمه(س) بخشیدند. این موضوع در کتاب های تفسیر و حدیث و تاریخ و کلام و لغت بیان شده است و جای تردیدینیست.

ابن عباس گوید: هنگامی که آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ»؛ «حق خویشاوندان را بده» نازل گردید، رسول خدا(ص) فاطمه را خواند و فدک را به ایشان داد.

امیرمؤمنان علی(ع) در نامه ۴۵ نهج البلاغه به عثمان بن حنیف انصاری تصریح می‌ کنند که «فدک» در اختیار ما اهل بیت(علیهم السلام) بود:

«بَلی کانت فی أیدینا فدکٌ مِن کلِّ ما أظَلّتهُ السّماءُ»؛[۹] «آری در دستِ ما از آنچه آسمان بر آن سایه افکنده فدکی بود»

عبارت «کانت فی أیدنا فدکٌ» به روشنی گواه آن است که در زمان حیات رسول خدا، فدک در دست فاطمه(س) و فرزندانشان بوده و از درآمد و محصولات آن بهره‌مند بوده اند.

غصب فدک و دادخواهی فاطمه 

مرحوم طبرسی از امام صادق(ع) روایت کند که حضرت فرمودند: هنگامی که با ابوبکر بیعت شد و خلافت او تثبیت گردید، کسی یا کسانی را فرستاد تا وکیل فاطمه زهرا(س) را از فدک اخراج کند، و فاطمه زهرا(س) نزد او آمد و گفت:

«یا أبابکر لِمَ تَمنَعُنی میراثی مِن أبی رسول الله بأمر الله تعالی؟»؛ «ای ابابکر چرا من را از میراثی که پدرم رسول خدا به دستور خداوند به من داد، منع می‌ کنی!؟»

ابوبکر گفت: شاهدان خود را بر این‌که پیامبر فدک را به تو بخشیده بیاور.

حضرت زهرا« أمّ أیمن» همسر پیامبر وهمسرحویش« علی» را برای شهادت و گواهی دادن بُرد و گفتند: ای ابوبکر به خدا سوگندت می‌ دهم مگر پیامبر نگفتند: «اُمّ اَیمن زنی است از اهل بهشت»! ؟

ابوبکرگفت: آری!

آنگاه اُم اَیمن شهادت داد که هنگامی آیه «فَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ»(۳۸روم) نازل شد، پیامبر(ص) به دستور خداوند «فدک» را به فاطمه بخشیدند. امام علی(ع) نیز حاضر شدند و به همین مطلب شهادت و گواهی دادند.

ابوبکر گفت: ای دختر رسول خدا تنها شهادت دو مرد یا یک مرد و دو زن جایز و پذیرفته شده است.

واماابوبکربه بهانه کفایت نکردن گواهان، فدک راپس نداد.

وقتی  همه شاهد«نزول آیه فَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ»ومالکیت باغ«فدک»بودندوباغبان فدک بودند،چه ضرورتی برای اثبات مالکیت بود!؟

امام علی(ع) گفت: «ای ابوبکر اگر یک چیزی در اختیار و تملّک یک نفر باشد سپس من آن شیی را ادعاء کنم که مال من است؛ از چه کسی درخواست بینه و شاهد می‌ کنی؟

ابوبکر: از تو درخواست بیّنه و شاهد می‌ کنم.

حضرت علی گفت : پس چرا از فاطمه نسبت به چیزی که در دست اوست درخواست بیّنه و شاهد می‌ کنی در حالی که در زمان حیات پیامبر(ص) مالک فدک شده است،

حضرت علی درادامه به حدیث پیامبر استناد کردند(البیّنه علی المدّعی و الیمین علی المدّعی علیه )اقامه بیّنه و شاهد بر فردی است که ادعاء می‌ کند، و قسم خوردن بر عهده فردی است که علیه او ادعاء شده و منکر است.

بنابراین اگر فدک در دست فاطمه(س) بوده و در زمان حیات پیامبر از درآمدِ آن بهره‌مند می‌ شده، کسی که بعداً ادعاء دارد فدک ملک ِاوست باید بیّنه و شاهد بیاورد نه حضرت فاطمه.

مضافاً اینکه  ابوبکر به حکم آیه تطهیر :إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا(٣٣احزاب) که درباره اهل بیت(علیهم السلام) و فاطمه(س) نازل شده بود، می‌ دانست که فاطمه(س) دروغ نمی‌ گوید، اما سخن او را نپذیرفتامام علی در جریان اعتراض به غصب فدک برای صدق ادعای حضرت فاطمه درباره مالکیت بر فدک به آیه تطهیر تمسک نمودند و فاطمه(س) را مصداق آیه تطهیر دانستند و بر طهارت و پاکی ایشان تأکید کردند.

از میان دو شاهد حضرت زهرا یکی امام علی(ع) که مصداق آیه تطهیر و معصوم بود و دیگری همسر پیامبر اُمّ اَیمن بود که رسول خدااو را اهل بهشت معرفی کردند.

شهادت دادن امام علی به دلیل عصمت او، برای کسی که به آیه تطهیر اعتقاد داشته باشد، علم آور است و می‌ تواند جایگزین دو شاهد باشد. همچنین شهادت أم ایمن به دلیل سخن پیامبردلیل کثرت مصاحبت و همراهی خلیفه اول و دوم با رسول خدا، آنان به طور قطع، از واگذاری فدک به حضرت زهرااطلاع و آگاهی داشتند اما مسأله را به گونه ای دیگر وانمود کردند.

آیاابوبکرنمی دانست«فدک ملک فاطمه است؟»

ابن ابی‌الحدید می‌ گوید: از علی بن الفارقی که از استادان مدرسه غربیه بغداد بود، پرسیدم:

آیا فاطمه در ادعای خود راست نمی‌ گفت؟

فارقی جواب داد: راستگو بود.

به فارقی گفتم: با این‌که ابوبکر می‌ دانست فاطمه در موضوع فدک راست می‌ گوید، چرا فدک را به او نداد؟

علی بن الفارقی لبخندی زد و سخن لطیفی گفت. او گفت: اگر آن روز ابوبکر به مجرد ادعای فاطمه ،می پذیرفت،و بدون درخواست شاهد،فدک را به وی رد می کرد،فردا از این موقعیت-استدلال- به سود خاندانش استفاده می کرد و می گفت:خلافت مربوط به شوهرم علی است،و او در این موقع ناچار بود خلافت را به علی تفویض کند،زیرا او را راستگو می داند.اما خلیفه برای اینکه راه این تقاضاها و مناظرات بسته شود،او را از حق مسلم وی ممنوع ساخت

ابن ابی‌الحدید پس از نقل این گفتار از استاد مدرسه در بغداد می‌ گوید: این سخن اگر چه از روی شوخی گفته شد ولی کلام صحیح و درستی است.[شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج ۱۶، ص ۲۸۴٫]ترجمه دکترمحمودمهدوی دامغانی

غصب فدک و دادخواهی فاطمه 

مرحوم طبرسی از امام صادق(ع) روایت کند که حضرت فرمودند: هنگامی که با ابوبکر بیعت شد و خلافت او تثبیت گردید، کسی یا کسانی را فرستاد تا وکیل فاطمه زهرا(س) را از فدک اخراج کند، و فاطمه زهرا(س) نزد او آمد و فرمود:

«یا أبابکر لِمَ تَمنَعُنی میراثی مِن أبی رسول الله(ص) بأمر الله تعالی؟»؛ «ای ابابکر چرا من را از میراثی که پدرم رسول خدا(ص) به دستور خداوند به من عطا فرمودند، منع می‌ کنی؟»

ابوبکر گفت: شاهدان خود را بر این‌که پیامبر فدک را به تو بخشیده بیاور.

حضرت زهرا(سلام الله علیها) أمّ أیمن همسر پیامبر و امام علی را برای شهادت و گواهی دادن احضار فرمودند و گفتند: ای ابوبکر به خدا سوگندت می‌ دهم مگر پیامبر نفرمودند: «اُمّ اَیمن زنی است از اهل بهشت»! گفت: آری! اُم اَیمن شهادت داد که هنگامی آیه «فَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ»[۱] نازل شد، پیامبر(ص) به دستور خداوند «فدک» را به فاطمه(س) بخشیدند. امام علی(ع) نیز حاضر شدند و به همین مطلب شهادت و گواهی دادند.

ابوبکر گفت: ای دختر رسول خدا تنها شهادت دو مرد یا یک مرد و دو زن جایز و پذیرفته شده است.

پس از این ماجرا، تا پایان خلافت ابوبکر و سال های متمادی پس از آن فدک به فاطمه(سلام الله علیها) و فرزندان او بازگردانیده نشد.

یکی از متکلمان شیعه اذعان پیدا می کند،و آن اینست که:ابن ابی الحدید می گوید:من به یکی از متکلمان امامیه،به نام «علی بن نقی » دربلده نیل گفتم:دهکده فدک آنچنان وسعت نداشت،و سرزمین به این کوچکی که جز چند نخل بیشتر در آنجا نبود،اینقدر ارزش نداشت که مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند! 

علی بن نقی  پاسخ داد:تو  اشتباه می کنی،املاک کمی نبود.شماره نخلهای آنجا از نخلهای کنونی کوفه کمتر نبود.بطور مسلم،ممنوع ساختن خاندان پیامبر از این سرزمین حاصلخیز،برای این بود که مبادا امیرمؤمنان از درآمد فدک برای -تجهیزقوا-مبارزه با دستگاه خلافت استفاده کند.

برخورد خلفا با قضیه فدک کاملاً چندگانه و تناقض آمیز بود؛ زیرا ابوبکر فدک را از دست اهل بیت پیامبر خارج کرد و خلیفه دوم فدک را به اهل بیت برگرداند و عثمان خلیفه سوم-عثمان- دو مرتبه آن را از اهل بیت پیامبرگرفت و به مروان بن حکم اختصاص داد.

این برخورد چندگانه و تناقض آمیز، خود بهترین گواه بر باطل بودن آن حدیث ساختگی ابوبکر است که «نحن معاشر الانبیاء لانورّث»؛ زیرا اگر فدک به همه مسلمان ها اختصاص داشت چرا باید عثمان آن را به مروان عطا کند؟!

علامه امینی در نقد این روایت که «نحن معاشر الأنبیاء لا نورّث» می‌ گویند: که اگر واقعاً پیامبر این حدیث را بیان فرمودند می‌ بایستی آن را به گوش خاندان و خویشاوندان خود می‌ رساندند تا ادعای ارث و میراث نکنند و عذر و بهانه را از دست آنها می‌ گرفت؛ زیرا خاندان پیامبر با تمسک به عمومات آیات ارث می‌ توانستند ادعای ارث کنند. آیا رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از فتنه ها و آشوب های پس از خود به خاطر این موضوع ارث و میراث آگاه و مطلع نبودند تا خاندان خود را نسبت به آنها هشدار دهند؟! هرگز چنین نبوده.

آیا می‌ شود گفت امیرمؤمنان که در روایات به «صدّیق اکبر» ملقب هستند و حضرت «صدّیقه کبری» پس از علم و آگاهی به این حدیث دروغین و ساختگی، سنت پیامبر را برای کالای ناچیز دنیا زیر پا گذاشته و ادعای فدک کرده اند؟! هرگز چنین نبوده است.

چرا باید سخن ابوبکر که بر خلاف قرآن و سنت قطعی پیامبر است – و تنها خود او که ذی نفع است و آن را نقل کرده-، راست و درست باشد، ولی ادعای فاطمه و امیرمؤمنان علی(ع)که فدک از آنِ آنهاست، نادرست باشد؟! در حالی که این دو بزرگوار در حدیث ثقلین در کنار قرآن و حجّت بر مردم معرفی شده اند.

به تواتر نقل شده که فاطمه زهرا پس از خارج شدن از مجلسی که درباره ارث و مطالبات خود با ابوبکر سخن گفته بود، تا پایان عمر کوتاهشان با ابوبکر و عمر سخن نگفت و وصیت کرد که وی را شبانه دفن کنند.

در صحیح بخاری آمده است: چون ابوبکر از دادنِ مطالبات فاطمه زهرا(سلام الله علیها) خودداری کرد، فاطمه بر او غضبناک شد و تا زنده بود با وی سخن نگفت تا از دنیا رفت. هنگامی که حضرت فاطمه وفات نمود همسر او علی شبانه او را دفن کرد، و به ابوبکر اطلاع نداد تا در تشییع جنازه  شرکت کند و بر او نماز گذارد.

موضع گیری ۳خلیفه درماجرای «فدک»

بعد از این که قلعه خیبر به دست امیر المومنین(ع) فتح شد، یهودیان فدک اقدام به صلح با پیامبر(ص) کردند که مفاد صلح نامه بخشی از این زمینها را در اختیار آن حضرت  گذاشتند پیامبر در آن جا درختان نخلی با دست مبارک خویش کاشت و آن جا را به حکم آیه قرآن به زهرا  داد.
از محصول «فدک» فززندان فاطمه به حجاج و زائرین اطعام می‌نمودند، بعد از انقراض خلافت عباسی و تشکیل دولت و خلافت عثمانی که تمام عربستان زیر حکومت عثمانیان در‌آمد، سرنوشت این منطقه نامعلوم بوده ولی قطعاً از دوره متوکل از دست فرزندان فاطمه خارج شده و بیش از این در منابع تاریخی به مسئله فدک پرداخته نشده است.

امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در نامه ۴۵ نهج البلاغه به عثمان بن حنیف موضوع فدک را مطرح می‌ کنند:

«بلی! کانت فی أیدینا فدکٌ مِن کلِّ ما أظَلّتهُ السّماءُ، فشحَّت علیها نفوس قومٍ و سَخَت عنها نفوسُ قومٍ آخرین، و نِعم الحَکَم اللّه»؛ آری از آنچه آسمان بر آن سایه افکنده، فدک در اختیار ما بود، اما گروهی به آن بخل ورزیدند، و گروهی دیگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند و خداوند نیکو داوری است.

این فراز از سخن امام علی(علیه السلام) در واقع بیانگر شکایت و مظلومیت ایشان در موضوع غصب فدک است؛ عبارت «کانت فی أیدینا» تصریح دارد که فدک در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به مدت چهار سال – از فتح خیبر تا رحلت پیامبر در دست اهل بیت(علیهم السلام) بوده و در آن تصرّف می‌ کردند سپس از دست ایشان خارج گردید

جمله «فَشَحَّت علیها نفوس قوم» اشاره به غاصبان حکومت است که آنها نسبت به مالکیت فدک بخل ورزیدند و از آن بیم داشتند که اگر در دست بنی هاشم و اهل بیت قرار بگیرد مردم گرد آنها جمع شوند و قدرت منازعه و بازپس گیری حکومت در آنها افزون گردد.

حضرت علی باگفتن  این سخن خواست به نسل آینده بفهماند که ایشان اگر سخن از فدک به میان می‌ آورند، نه به خاطر دنیاپرستی و رغبت به دنیا است؛ بلکه «فدک» نماد حق پایمال شده امام علی در موضوع خلافت و جانشینی پس از رسول‌خدا است.

روزی هارون الرشیدمحبتش گُل کرده بود،میخواسته ارادتش راابرازکند ودل امام رابدست بیاورد، به امام کاظم(ع) گفت: میخواهم فدک رابه شمابرگردانم،بیا ویانماینده بفرست تحولش  بگیر.

امام امتناع ورزیدند و فدک را نپذیرفتند. هارون پافشاری کرد و اصرار وخواهش میکرد.

امام کاظم وقتی اصرار او را دیدند، فرمودند: «من فدک را نمی‌ پذیرم مگر با همه حد و مرزهای آن».

« أَنَّ هَارُونَ الرَّشِیدَ کَانَ یَقُولُ لِمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ خُذْ فَدَکاً حَتَّى أَرُدَّهَا إِلَیْکَ فَیَأْبَى حَتَّى أَلَحَّ عَلَیْهِ فَقَالَ ع لَا آخُذُهَا إِلَّا بِحُدُودِهَا قَالَ وَ مَا حُدُودُهَا قَالَ إِنْ حَدَّدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا قَالَ بِحَقِّ جَدِّکَ إِلَّا فَعَلْتُ قَالَ أَمَّا الْحَدُّ الْأَوَّلُ فَعَدَنُ فَتَغَیَّرَ وَجْهُ الرَّشِیدِ وَ قَالَ إِیهاً قَالَ وَ الْحَدُّ الثَّانِی سَمَرْقَنْدُ فَارْبَدَّ وَجْهُهُ قَالَ وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ إِفْرِیقِیَهُ فَاسْوَدَّ وَجْهُهُ وَ قَالَ هِیهِ قَالَ وَ الرَّابِعُ سِیفُ الْبَحْرِ مِمَّا یَلِی الْجُزُرَ وَ إِرْمِینِیَهُ،قَالَ الرَّشِیدُ فَلَمْ یَبْقَ لَنَا شَیْ‏ءٌ،فَتَحَوَّلَ إِلَى مَجْلِسِی،قَالَ مُوسَى قَدْ أَعْلَمْتُکَ أَنَّنِی إِنْ حَدَّدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا، فَعِنْدَ ذَلِکَ عَزَمَ عَلَى قَتْلِه(بحار الأنوار الجامعه لدرر أخبار الأئمه الأطهار،جلد۴۸،صفحه۱۴۴

روزی حضرت به هارون متذکر می‌شود:‌ تو توان برگرداندن فدک را نداری زیرا چنانچه تو بخواهی فدک را برگردانی باید کل کشور-دنیا- را به ما برگردانی،( هارون که فکرمیکردمحدوده سرزمین فدک-موردمناقشه بین ابوبکروفاطمه زهرااست-حالا اگرچندکیلومتربیشترهم گفت،اشکالی ندارد) قسم خورد که محدوده رابگوید،برمی گرداند، امام گفت:‌ من محدوده آن را مشخص می‌کنم ببین آیا می‌توانی فدک را بازگردانی.

حضرت فرمودند که :‌  اولین مرز فدک از عدن است. چهره هارون متغیر شد ، گفت: ادامه بده، امام گفت:‌  مرز دوم فدک سمرقند است،همچنان هارون متغییربود،حضرت ادامه دادمرز سوم فدک آفریقا و مرز چهارم آن دریای خزر و ارمنستان است!

همچنان هارون رنگ به رنگ شدباعصبانیت گفت: فَلَمْ یَبْقَ لَنَا شَیْ‏ءٌ؟آنوقت برای ماچه می ماند!؟

حضرت جواب داد : من که به تو گفتم که نمی‌توانی فدک را به ما بازگردانی(قَالَ مُوسَى قَدْ أَعْلَمْتُکَ أَنَّنِی إِنْ حَدَّدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا )

دراینجابود که هارون احساس خطرکرد وتصمیم گرفت اوراازمیان بردارد-بقتل برساند(فَعِنْدَ ذَلِکَ عَزَمَ عَلَى قَتْلِه)

فرازونشیب های مالکیت فدک درزمان بنی امیه

ابوبکرگرفت،عمرپس داد،عثمان گرفت

برخورد خلفا با قضیه فدک کاملاً چندگانه و تناقض آمیز بود؛ زیرا ابوبکر فدک را از دست اهل بیت(علیهم السلام) بیرون آورد و خلیفه دوم فدک را به اهل بیت برگرداند و عثمان خلیفه سوم دو مرتبه آن را از اهل بیت(علیهم السلام) گرفت و به مروان بن حکم اختصاص داد.

ممنوعیت فرزندان فاطمه از فدک،در زمان خلیفه اول پی ریزی گردید،و پس از درگذشت علی،معاویه زمام امور را به دست گرفت،و فدک را میان سه نفر(مروان و عمرو بن عثمان و فرزندش یزید)تقسیم نمود.در دوران خلافت مروان،همه سهام در اختیار او قرار گرفت و وی آن را به فرزند خود عبد العزیز بخشید.او نیز آن را به فرزندش «عمر بن عبد العزیز»داد.از آنجا که او در میان خلفاء بنی امیه مردی میانه رو بود،نخستین بدعتی را که برداشت این بود که فدک را به فرزندان زهرا بازگردانید.پس از فوت وی،خلفاء بعدی فدک را از دست بنی هاشم گرفتند و تا روزی که طومار زندگی خلفای بنی امیه در هم پیچیده شد،فدک در اختیار آنان باقی بود.

فرازونشیب های مالکیت فدک درزمان بنی عباس

در دوران خلافت بنی عباس،مساله فدک نوسان عجیبی داشت.مثلا سفاح،آن را به عبدالله بن الحسن واگذار نمود،و پس از وی «منصور دوانقی »آن را باز گرفت،ولی فرزند او مهدی دوانقی آن را به اولاد زهرا بازگردانید،و پس از وی موسی و هارون روی مصالح سیاسی از دست آنها در آوردند،

تا آنکه نوبت خلافت به مامون(فرزندهارون) رسید.او رسما طی تشریفاتی حق را به صاحبانش واگذار نمود و پس از فوت مأمون باز وضع فدک نوسان پیدا کرد و گاهی مردود و گاهی ممنوع گشت.

در عصر خلفاء بنی امیه و بنی العباس،فدک بیش از آنکه جنبه انتفاعی داشته باشد،جنبه سیاسی بخود گرفته بود.خلفاء صدر اسلام به درآمد آن نیازمند بودند،ولی در زمانهای بعدی ثروت و پول در میان امرا و خلفا به قدری بود،که هرگز به درآمد فدک نیازی نبود.از این جهت،وقتی عمر بن عبد العزیز،فدک را به اولاد فاطمه واگذار نمود،بنی امیه او را توبیخ کردند و گفتند:تو با این عملت شیخین:ابی بکر و عمر را تخطئه نمودی و او را وادار نمودند که درآمد آن را میان فرزندان فاطمه قسمت کند،و اصل مالکیت آن را در اختیار خود داشته باشد. /شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج ۱۶

بعد از رحلت پیامبر، خلیفه اول، آن را تصرف و خدمتکاران آن را اخراج و آن را تصرف نمود و زهرا ـ سلام الله علیها ـ نتوانست حق خویش را از او بگیرد، خلیفه دوم آن را به یهودیان بازگرداند و بخشی از آن را از یهودیان خرید.
خلیفه سوم آن را به مروان و دیگران بخشید و تا زمان عمر بن عبدالعزیز از دست فرزندان زهرا خارج بود. با شروع حکومت عمر بن عبدالعزیز وی فدک را به فرزندان حضرت زهرا (س)بازگرداند، ولی یزید بن عبدالملک مجدداً از آنها باز پس گرفت. سفاح خلیفه عباسی به عبدالله محض بازگرداند، ولی منصور دوانیقی مجدداً فدک را غصب کرد، مهدی عباسی دوباره به فرزندان فاطمه برگرداند، ولی موسی بن مهدی آن را پس گرفت. مأمون آن را طی حکمی کتبی به فرزندان زهرا(س) بازگرداند.
اصبح وجه الزمان قد ضحکا بِرَدِّ مامون هاشم فدکاً (دعبل خزاعی)روی روزگار به سبب عودت فدک به بنی هاشم توسط مامون، پس از مدتها غم متبسم وخوشحال شد.