پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

پیمانه //// زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

فرهنگی اجتماعی

عاقبت به خیران

بشر حافى

بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .

بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .

منبع :منتهى الآمال ، ج 2، ص 126، روضات الجنات ، ج 2، ص 130.

******* 

فضیل عیاض

فضیل بن عیاض دزد معروفى بود که مردم از دست او خواب راحت نداشتند، شبى از دیوار خانه اى بالا مى رود، به قصد ورود به منزل روى دیوار مى نشیند. خانه از آن مرد عابد و زاهدى بود، که شب زنده دارى مى کرد، نماز شب مى خواند، دعا مى نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود، صداى حزین قرائت قرآنش به گوش مى رسید، ناگهان این آیه را تلاوت کرد: اءلم یاءن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان براى یاد خدا نرم و آرام شود؟ تا کى قساوت قلب ؟ تا کى تجرى و عصیان ؟ تا کى پشت به خدا کردن ؟! آیا وقت روى گرداندن از گناه و رو کردن به سوى خدا نرسیده است ؟
فضیل بن عیاض همین که این آیه را از روى دیوار شنید، گویى به خود او وحى شد و مخاطب شخص او است . از این رو همانجا گفت : خدایا! چرا، چرا، وقتش رسیده است ، و همین الان موقع آن است .
از دیوار پایین آمد و بعد از آن ، دزدى ، شراب ، قمار و هر چه را که احیانا به آن مبتلا بود، کنار گذاشت . از همه هجرت کرد، از تمام آن آلودگیها دورى گزید، تا حدى که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا کرد و کوتاهى هاى گذشته را جبران نمود. تا جایى که بعدها یکى از بزرگان گردید، نه فقط مرد باتقوایى شد که مربى و معلمى نمونه براى دیگران گردید.

منبع :گفتارهاى معنوى ، ص 226 و روضات الجنات ، لفظ فضیل .


ناراحتى مادر موجب بسته شدن زبان پسر شد


جوانى در حال احتضار به سر مى برد که رسول اکرم - ص - بالاى سرش ‍ حضور یافته ، فرمود: بگو لا اله الا الله . زبان جوان بسته شد و هر چه حضرت تکرار کرد او نتوانست بگوید. به زنى که بالاى سر جوان بود فرمود: آیا این جوان مادر دارد؟ عرض کرد بله ، من مادر او هستم . فرمود: از دست او ناراحتى ؟ گفت : بله ، شش سال است که با او حرف نزده ام . حضرت فرمود: از او راضى شو.

آن زن گفت : رضى الله عنه برضاک یا رسول الله ؛ به خاطر رضایت تو، خدا از او راضى شود. چون این کلمه را گفت زبان آن جوان باز شد، حضرت فرمود: بگو لا اله الا الله
گفت : لا اله الا الله .حضرت فرمود: چه مى بینى ؟عرض کرد مرد سیاه بد چهره اى با لباسهاى چرک و کثیف و بویى بد و گندیده که نزد من آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است .حضرت فرمود: بگو: یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر، اقبل منى الیسیر واعف عنى الکثیر انک انت الغفور الرحیم (اى کسى که کم را قبول مى کنى و از گناهان زیاد مى گذرى ، اعمال خوب کم مرا قبول ، گناهان زیاد مرا عفو کن . تو بخشنده و مهربانى ) آن جوان این دعا را گفت ، حضرت به او فرمود: حال نگاه کن چه مى بینى ؟ گفت : مردى سفید رنگ ، نیکو صورت و خوشبو، با لباسهاى پاک و پاکیزه نزد من آمد و آن مرد سیاه چهره پشت کرده و مى خواهد برود. حضرت فرمود: این دعا را تکرار کن ، تکرار کرد. فرمود: حال چه مى بینى ؟ عرض کرد: دیگر آن سیاه را نمى بینم و آن شخص سفید نزد من است و در آن وقت جوان وفات کرد.

منبع:منازل الآخرة یاداستانهایى از سفر آخرت ، ص 7؛ من لا یحضره الفقیه ، چاپ جدید، ج 1 ص ‍ 132؛ احکام الاءموات ، حدیث 347.


 زهیر بن القین 

در بین اصحاب امام حسین (ع ) مردى است به نام زهیر بن القین . او اول از پیروان و هواداران عثمان بود؛ یعنى از کسانى بود که اعتقاد داشت عثمان مظلوم کشته شده است و العیاذ بالله على (ع ) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با على (ع ) میانه خوبى نداشت .
هنگامى که حسین (ع ) از مکه به جانب عراق در حرکت بودند، زهیر هم با آن حضرت هم مسیر شده بود. اما در همه این مدت تردید داشت که آیا با امام حسین (ع ) روبرو بشود یا نه ؟ چون در عین حال مردى بود که در عمق دلش مؤمن بود، مى دانست که حسین بن على فرزند پیامبر نیز هست و حق بزرگى بر این امت دارد. به همین جهت مى ترسید که با آن حضرت روبرو شود؛ زیرا که ممکن بود امام (ع ) از وى تقاضایى کند و او در انجام آن کوتاهى نماید و این البته کار بد و ناپسندى است .
از قضا در یکى از منازل بین راه بر سر یک چاه آب اجبارا با امام فرود آمد. امام (ع ) شخصى را دنبال زهیر فرستاد و پیام داد که زهیر را بگویید نزد ما بیاید، وقتى که فرستاده حسین (ع ) به جایگاه زهیر رسید، زهیر و اعوان و قبیله اش در خیمه اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسین (ع ) رو به زهیر کرد و گفت : یا زهیر اجب الحسین ، یعنى اى زهیر! بپذیر دعوت حسین را تا زهیر این کلمه را شنید رنگ از رخسارش پرید و گفت : آنچه نمى خواستم ، شد.
نوشته اند: همانطور که غذا مى خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافیان و اعوانش نیز همین حالت را پیدا کردند. نه مى توانست بگوید مى آیم ، نه مى توانست بگوید نمى آیم . اما او زن صالح . مؤمنه اى داشت ، متوجه قضیه شد، دید که زهیر در جواب نماینده امام حسین (ع ) سکوت کرده ، لذا جلو آمد و با یک ملامت عجیبى فریاد زد: زهیر! خجالت نمى کشى ؟ پسر پیامبر فرزند زهرا تو را خواسته است ، باید افتخار کنى که بروى ، تازه تردید دارى ؟ بلند شو!! زهیر بلند شد و به جانب خیمه گاه حسین (ع ) حرکت کرد اما با کراهت قدم بر مى داشت ، من نمى دانم یعنى تاریخ هم ننوشته است و شاید هیچکس نداند که در آن مدتى که اباعبدالله با زهیر ملاقات کرد، میان آن دو چه گذشت ؟ چه گفت و چه شنید.
اما آنچه مسلم است این است که چهره زهیر بعد از بازگشتن غیر چهره او در وقت رفتن بود. وقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اش خوشحال و خندان بود. چه انقلابى ، حسین در وجود او ایجاد کرد؟ چه چیز را به یادش آورد که برخلاف انتظار اطرافیانش دیدند، زهیر دارد وصیت مى کند اموال و ثروتم را چنین کنید، بچه هایم را چنان ، زنم را به خانه پدرش برسانید و... خودش را مجهز کرد و گفت : من رفتم . همه فهمیدند که دیگر کار زهیر تمام است . مى گویند:
وقتى که مى خواست برود و به حسین (ع ) بپیوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت :
زهیر! تو رفتى ، اما به یک مقام رفیع نائل شدى ؛ زیرا حسین (ع ) از او شفاعت خواهد کرد. من امروز دامن تو را مى گیرم که در قیامت جد حسین ، مادر حسین هم نیز از من شفاعت نمایند.
زهیر به همراه حسین (ع ) رفت و از اصحاب صف مقدم کربلا شد. زن زهیر خیلى نگران بود که بالاخره قضیه به کجا مى انجامد؟ تا این که به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم به مانند آنها به فیض شهادت نائل آمده است . پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند ولى زهیر کفن ندارد،
پس کفنى را به یک غلامى داد تا بدن زهیر را کفن نماید.
وقتى که آن غلام به قتلگاه رسید، یک وضعى را دید که شرم و حیا کرد، بدن زهیر را کفن کند؛ زیرا که مى دید بدن حسین که آقا و مولاى او به شمار مى آید همچنان بى کفن بر روى خاک گرم کربلا مانده است .

 منبع:  گفتارهاى معنوى ، ص 160.


آیا قرآن خوانده ای؟؟؟

تبلیغات وارونه و گسترده دستگاه اموى چنان گروهى را بى خبر و گمراه کرده بود که بعد از جریان کربلا وقتى امام سجاد و دیگر بازماندگان کربلا را به صورت اسیر در شام مى بردند، پیرمردى نزدیک امام سجاد(ع ) آمد و گستاخانه گفت : سپاس و حمد خداوندى را که شما را هلاک کرد و شهرها را از مردان شما راحت نمود و امیرمؤمنان یزید را بر شما چیره ساخت .
امام سجاد(ع ) به او فرمود: اى پیرمرد آیا قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آیا این آیه را بلدى ؟
قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فى القرابى
بگو اى پیامبر من براى رسالت خود پاداشى نمى خواهم جز مودت و دوستى با نزدیکانم .(شورى : 23)
پیرمرد گفت : آرى ، این آیه را به یاد دارم .
امام فرمود: نزدیکان پیامبر ما هستیم .
سپس فرمود: آیا این آیه را به خاطر دارى ؟ وآت ذالقربى حقه حق خویشان را ادا کن . (اسراء: 26)
پیرمرد گفت : آرى به خاطر دارم . فرمود: خویشان پیامبر ما هستیم . امام ادامه دادند:
اى پیرمرد! آیا این آیه را به یاد دارى ؟ واعملوا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى و بدانید که آنچه را (در کسب و کار) سود ببرید، خمس آن براى خدا و رسول و خویشان اوست . (انفال 41)
پیرمرد عرض کرد: آرى این آیه را نیز مى دانم .
امام فرمود: خویشان پیامبر در این آیه ما هستیم .
سپس فرمود: اى پیرمرد آیا این آیه را خوانده اى که : انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا خداوند اراده کرده که ناپاکى را از شما اهل بیت ببرد و پاکتان گرداند. (احزاب 33)
پیرمرد عرض کرد: آرى ، به یاد دارم . امام سجاد(ع ) فرمود: منظور از اهل بیت که خداوند در این آیه آنها را پاک نموده ، ما هستیم . پیرمرد از شنیدن این مطالب در سکوتى عمیق فرو رفت و از جسارتهایى که به ساحت مقدس امام کرده بود، شرمنده و پشیمان شد و عرض کرد: به راستى شما را به خدا سوگند شما از خاندان نبوتید؟ امام فرمودند: آرى به خدا سوگند ما همان اهل بیت پیامبریم ، سوگند به جدمان رسول خدا(ص ) ما از همان خاندان مى باشیم .
پیرمرد وقتى آن حضرت و همراهانش را شناخت ، به گریه افتاد و هیجان زده شد و بر اثر شدت ناراحتى عمامه خود را بر زمین افکند و سپس به طرف آسمان بلند کرد و گفت :
خداوندا! ما از دشمنان آل محمد(ص ) خواه جن باشند یا انس ، بیزارى مى جوییم ؛ آنگاه به امام (ع ) عرض کرد:
آیا توبه من پذیرفته مى شود؟
فرمود: آرى ، عرض کرد: پس من نادم و پشیمانم و توبه کردم .
این جریان را به یزید گزارش دادند، یزید دستور قتل پیرمرد را صادر کرد. ماءمورین یزید او را کشتند.

منبع : لهوف ص 150


از همه جا رانده 


روش پیامبر(ص ) این که هر گاه مى خواستند عازم جهاد شوند، میان دو نفر از یاران خود پیمان اخوت و برادرى مى بستند تا یکى از آنها به جهاد برود و دیگرى در شهر بماند و کارهاى لازم و ضرورى را انجام دهد.
حضرت در جنگ تبوک میان سعید بن عبدالرحمن و ثعلة بن انصارى پیمان برادرى بست و سعید در ملازمت پیامبر(ص ) به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده دار امور خانواده او گردید و هر روز مایحتاج زندگى خانواده سعید را مهیا مى کرد.
در یکى از روزها که زن سعید در مورد کار لازم خانه از پشت پرده با او سخن مى گفت ، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بیدار کرد و با خود گفت : مدتى است که این زن از پس پرده با تو سخن مى گوید، آخر نگاهى بنما و ببین در پشت پرده چیست و گوینده این سخن کیست ؟ خیالات شیطانى و هوسهاى نفسانى ، چنان او را تحریک نمود که جراءت پیدا کرد و پرده را کنار زد و نگاهى خیانت آمیز به همسر سعید کرد و مشاهده نمود، زنى است زیبا که فروغ حجب و حیا، رخسار او را محاطه کرده است . ثعلبه با همین یک نگاه شهوت آمیز چنان دل از دست داده و بیقرار شد که قدمهاى خود را پیش نهاد و به زن نزدیک شد، آنگاه دست دراز کرد که با وى در آویزد، ولى در همان لحظه حساس و خطرناک ، زن فریاد زد و گفت : اى ثعلبه ! آیا سزاوار است که پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟ آیا شایسته است که او در راه خدا پیکار نماید و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوء کنى ؟
این کلام مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فریادى زد و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد. در دامنه کوهى شب و روز با پریشانى و بى قرارى و گریه و زارى به سر مى برد و پیوسته مى گفت : خدایا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم . مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها ناله و بى قرارى مى نمود و عذر تقصیر به پیشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى کرد.
تا این که پیامبر گرامى اسلام (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمود: وقتى سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید. همسر وى ماجرا را براى وى شرح داد و گفت : هم اکنون در کوه و بیابان با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است . سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را یافت که در پشت سنگى نشسته و دست بر سر نهاده و با صداى بلند مى گوید: اى واى بر پریشانى و پشیمانى ! واى بر شرمسارى ! واى بر رسوایى روز رستاخیز!!
سعید نزدیک شد و او را در کنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر برخیز و با هم نزد پیامبر رحمت برویم ، این درد را دوایى و این رنج را شفاعى باید. ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پیامبر شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریزپا به خدمت پیامبر ببرى . سعید ناچار دستهاى او را بست و طناب در گردنش افکند و بدین گونه روانه مدینه شدند. ثعلبه دخترى به نام للّه للّه حمصانه 
داشت ، چون خبر آمدن پدرش را شنید، دوان دوان به سوى او شتافت ولى همین که پدر را با آن وضع دید اشک تاءثّر از دیدگانش فرو ریخت و گفت : اى پدر این چه وضعى است که مشاهده مى کنم ؟
ثعلبه گفت : اى فرزند! این حال گناهکاران در دنیاست تا خجالت و رسوایى آنها در سراى دیگر چگونه باشد. همانطور که مى آمدند از در خانه یکى از صحابه گذر کردند، صاحب خانه بیرون آمد و چون از جریان آگاهى یافت ، ثعلبه را از پیش خود راند و گفت : دور شو که مى ترسم به واسطه خیانتى که مرتکب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى ، برو تا شومى عمل تو گریبان مرا نگیرد. همچنین با هر کس روبرو مى شد او را بیم مى داد و از خود مى راند تا این که به حضور على (ع ) رسیدند، حضرت فرمود: اى ثعلبه ! آیا نمى دانستى که توجهات الهى نسبت به مجاهدین راه حق از هر کس دیگرى بیشتر است ؟ اکنون به پیشگاه رسول اکرم (ص ) برو شاید این خطاى تو قابل جبران باشد.
ثعلبه با همان وضع آمد و مقابل در خانه پیامبر(ص ) ایستاد و با صداى بلند گفت للّه للّه المذنب ؛ یعنى گناهکار. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورود پرسیدند: اى ثعلبه ! این چه وضعى است ؟ از اینجا خارج شو با خدا راز و نیاز کن و طلب آمرزش نما. ثعلبه از خانه پیامبر بیرون آمد و روى به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد مى خواهم هر جا مى روى همراهت باشم ولى چه کنم که پیامبر(ص ) تو را از نزد خود رانده ، من هم مجبورم که تو را برانم . ثعلبه در بیابانها مى نالید و روى زمین مى غلطید و پى در پى مى گفت : خدایا همه کس ، مرا از پیش خود راند و دست ناامیدى بر سینه ام زد، اى مونس ‍ بى کسان اگر تو دستم را نگیرى چه کسى دست مرا گیرد؟ اگر تو عذرم را نپذیرى چه کسى بپذیرد؟
چند روزى بدین حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گریه و نیاز به پایان آورد، سر انجام هنگام نماز عصر، پیک حق آمد و این آیه را بر حضرت محمد(ص ) خواند:
و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله ولم یصر على ما فعلوا و هم یعلمون .
نیکان کسانى هستند که هر گاه کار ناشایستى از آنها سر زد خدا را به یاد آرند و از گناه خود به درگاه او توبه کنند، کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانى هستند که بر انجام کارهاى زشت اصرار نورزند؛ زیرا به زشتى گناهان آگاهند. (آل عمران 135)
فرشته وحى ، جبرئیل امین عرض کرد: یا رسول الله ! خداوند مى فرماید: از ما بخواه ثعلبه را بیامرزم ، پیامبر - ص - حضرت على (ع ) و سلمان را به دنبال ثعلبه فرستادند، در میان راه شبانى به آنها رسید. على (ع ) سراغ ثعلبه را از او گرفت ، چوپان گفت : شبها شخصى به اینجا مى آید و در زیر این درخت مى نالد. حضرت امیر(ع ) و سلمان صبر کردند تا شب فرا رسید، ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوى خالق بى نیاز دراز کرد و عرض کرد: خداوندا! از همه جا محرومم ، اگر تو نیز مرا برانى به که رو آورم و چاره کار از کجا بخواهم .
در این هنگام على (ع ) گریست ، آنگاه نزدیک آمد و گفت : اى ثعلبه ! مژده باد تو را که خدا تو را آمرزیده و اکنون پیامبر(ص ) تو را مى خواند، آنگاه آیه شریفه که در مورد قبول توبه او نازل شده بود، قرائت فرمودند. ثعلبه بر خواست و همراه حضرت به مدینه آمده و مستقیما وارد مسجد پیامبر شدند، حضرت مشغول نماز عشا بودند. حضرت امیر(ع ) و سلمان و ثعلبه نیز اقتدا کردند و بعد از خواندن سوره حمد، پیامبر(ص ) شروع به خواندن سوره تکاثر نمودند، همین که آیه اول را تلاوت فرمود:
الهکم التکاثر
شما مردم را بسیارى مال و فرزندان سخت (از یاد خدا و مرگ ) غافل داشته است .
ثعلبه نعره اى زد و چون آیه دوم را قرائت فرمود:
حتى زرتم المقابر
تا آنجا که به گور و ملاقات اهل قبور رفتید، مجددا فریاد بلندى بر آورد
و چون آیه سوم را شنید:
کلا سوف تعلمون
به زودى خواهید دانست که پس از مرگ در برزخ چه سختیها در پیش دارید.
ناگهان ثعلبه ناله اى دردناک بر آورد و نقش بر زمین شد. بعد از نماز پیامبر(ص ) دستور دادند: آب آوردند و به صورتش پاشیدند ولى او به هوش نیامد و مانند چوب خشک روى زمین افتاده بود چون درست ملاحظه کردند، دیدند ثعلبه جان به جان آفرین تسلیم کرده است . (خزینة الجواهر، ص 330، به نقل روضة الانوار، محقق سبزوارى)

توبه ابراهیم ادهم 

معمولا زندگى شاهان با گناه و معصیت و ظلم و جنایت همراه است . ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوییم او از این قاعده مستثنى بوده ، لااقل از دور دستى بر آتش داشته است ، زیرا تحمل سلطنت براى اهل دنیا آلوده به معاصى است .
درباره علت توبه ابراهیم حرفهاى مختلفى گفته شده است .
بعضى مى گویند: روزى از پنجره قصر خود تماشا مى کرد، مرد فقیرى را دید که در سایه قصر او نشسته ، کهنه انبانى با خود دارد، یک نان از سفره خود بیروى آورد و خورد و بر روى آن آبى نیز آشامید، پس از آن راحت خوابید: ابراهیم با مشاهده این حال از خواب غفلت بیدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و با کمال راحتى آرامش پیدا نماید، من این پیرایه هاى مادى را براى چه مى خواهم که جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتیجه اى ندارد؟ با همین اندیشه دست از سلطنت و مملکت شسته از بلخ خارج شد.
بعضى دیگر مى گویند: روزى او با لشکر خود براى شکار روانه صحرا شد. در محلى فرود آمده براى غذا خوردن سفره چیدند. در میان سفره بزغاله بریان بود، ناگاه مرغى بر روى سفره نشست ، مقدارى از گوشت همان بزغاله را برداشت و پرید. ابراهیم گفت : از پى این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه مى کند. عده اى از لشکر او پى آن مرغ را گرفتند.
در آن نزدیکى کوهى بود، مرغ پشت کوه به زمین نشست ، سربازان به آنجا رفته ، دیدند مردى را محکم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش ‍ او گذارده ، با منقار خود کم کم مى کند و در دهانش مى گذارد. آن مرد را برداشته ، پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد:
- از این محل عبور مى کردم ، عده اى سر راه بر من گرفته ، این طور دست و پایم را بستند و در آنجا افکندند، مدت یک هفته است که خداوند این مرغ را ماءموریت داده برایم غذا مى آورد و به وسیله منقارش آب آماده کرده ، به من مى دهد تا اینکه افراد تو مرا بدینجا آوردند.ابراهیم از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده و گفت : در صورتى که خداوند ضامن روزى بندگان است و براى آنها حتى در این طور مواقعى روزى مى رساند، پس چه حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بیجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست کشید و از صاحبان حال شد، به مرتبه اى بلند در صفا و ریاضت رسید، که شبها زنجیر گران به گردن مى کرد و با آن وضع ، عبادت مى نمود و از این رو او را ادهم گفته اند.
نقل کرده اند روزى خواست داخل حمامى شود. صاحب حمام چون لباسهاى کهنه و ژنده او را دید با خود گفت : دستش از مال دنیا تهى است ، اجازه ورود به حمام نداد. ابراهیم گفت : بسیار در شگفتم کسى را که بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمایند؟
شقیق بلخى مى گوید: ابراهیم از من پرسید: زندگى خود را بر چه پایه اى بنا نهاده اى ؟ گقتم : اگر روزى ام رسید مى خورم ، اگر نرسید شکیبا هستم . گفت : این کار مهمى نیست ، سگهاى بلخ هم اینگونه اند. پرسیدم : تو چه مى کنى ؟ گفت : اگر روزى به من دادند دیگران را بر خود مقدم مى دارم و اگر ندادند شکر مى کنم .