اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
لی خمسةأطفی بهم
حر الجحیم الحاطمة
المصطفی و المرتضی
و ابناهماو الفاطمة
حب نبی و آل او
شد باعث ایمان من
نام همه آل عبا
خورده گره بر جان من
لی خمسةاطفی بهم
حر الجحیم الحاطمة
المصطفی و المرتضی
و ابنا هما و الفاطمة
افتد به هر جا سایه
لطف خداروی سرم
نام حسن نام حسین
تا بر لب خود میبرم
لی خمسةاطفی بهم
حر الجحیم الحاطمة
المصطفی و المرتضی
و ابنا هما و الفاطمة
با آل عترت بوده ام
از روز اول آشنا
بردم به لب از کودکی
نام علی مرتضی
لی خمسةاطفی بهم
حر الجحیم الحاطمة
المصطفی و المرتضی
و ابنا هما و الفاطمة
روزی که بیند هر کسی
هر دیده ای دریا شده
من غم ندارم در دلم
چون مادرم زهرا شده
بر آسمانها و زمین
بر کوه و بر صحرا قسم
سر بر ندارم از ره
آل کسا تا زنده ام
لی خمسةاطفی بهم
حر الجحیم الحاطمة
المصطفی و المرتضی
و ابنا هما و الفاطمة
////////////
یارب به حق مصطفی
آن شافع روز جزا
بگذر زعصیان و گناه
استغفر الله العظیم
حق علی شاه نجف
آن صدر ایوان شرف
عمرم به عصیان شد تلف
استغفر الله العظیم
یارب به زهرای بتول
عذر گناهم کن قبول
هم روسیاهم هم ملول
استغفر الله العظیم
یارب به حق مجتبی
آن کشته زهر جفا
رحمی نما بر حال ما
استغفر الله العظیم
حق شهید کربلا
آن کشته راه خدا
درراه حق شد سرجدا
استغفر الله العظیم
حق تن صد پاره اش
با عترت آواره اش
رحمی من غمخواره اش
استغفر الله العظیم
حق علی ابن الحسین
آن آفتاب عالمین
دارم زعصیان شور وشین
استغفر الله العظیم
حق امام پنجمین
باقر شه دنیا ودین
بر حال زارمن ببین
استغفر الله العظیم
یارب به شاه انس و جان
صادق امام راستان
رحمی نما بر عاصیان
استغفر الله العظیم
یا رب به موسی شاه دین
باب الحوائج از یقین
شرمنده ام جرمم ببین
استغفر الله العظیم
یارب به شاه دین رضا
مسموم انگور جفا
از هرچه گفتم ناروا
استغفر الله العظیم
حق تقی شاه جواد
آن هادی راه رشاد
ارحم علی کل العباد
استغفر الله العظیم
حق امام دین تقی
هم بر علی ابن النقی
بخشا گناه این شقی
استغفر الله العظیم
حق شه دین عسکری
آن خسرو دین پروری
از هرچه کردم بگذری
استغفر الله العظیم
حق شه صاحب زمان
آن پیشوای انس و جان
بخشا گناه شیعیان
استغفر الله العظیم
پشتم خم از بار گناه
از معصیت رویم سیاه
هستم به پیشت عذر خواه
استغفر الله العظیم
در وقت نزع و احتضار
دارم امید ای کردگار
پیشت نباشم شرمسار
استغفر الله العظیم
آندم که شیطان لعین
باشد مرا در قبض دین
بر حال زار من ببین
استغفر الله العظیم
دارم امید ای بوالفتوح
در وقت مرگ و قبض روح
روزی شود توبه نصوح
استغفر الله العظیم
آندم که با جسم فکار
بر مرکب چوبی سوار
آیم به نزدت شرمسار
استغفر الله العظیم
دارم امید ای ذوالمنن
درغسل ومرگ و در کفن
آید به بالین بوالحسن
استغفر الله العظیم
وقت سئوال اندر لحد
چون روح آید در جسد
حیدر بفریادم رسد
استغفر الله العظیم
در خانه تاریک گور
در پیش دارم راه دور
کو همنشین جزمارومور
استغفر الله العظیم
خواهم به روز داوری
زافعال زشتم بگذری
اندر بهشتم آوری
استغفر الله العظیم
یارب بسی کردم گناه
بر لطفت آوردم پناه
آمرزگاری یا اله
استغفر الله العظیم
ای جرم پوش عیبها
داننده هر غیبها
سر برده ام در جیبها
استغفر الله العظیم
عمرم به آخر شد تباه
از بار عصیان و گناه
ارض وسما بر من گواه
استغفر الله العظیم
من عاجز وپیرو فقیر
عذر گناهم را پذیر
در حشر دستم را بگیر
استغفر الله العظیم
یارب تویی فریاد رس
جز تو ندارم هیچکس
میگویم اندر هر نفس
استغفر الله العظیم
برداشتم دست نیاز
بردرگهت ای بی نیاز
خود چاره کارم بساز
استغفر الله العظیم
وقت سئوال اندر لحد
چون آید در جسد
بگشا زبانم بر احد
استغفر الله العظیم
در منزل خوف وخطر
رحمی خدای دادگر
از هرچه کردم در گذر
استغفر الله العظیم
ای خالق ارض وسما
ای خالق جود وعطا
یا رب ببخشا جرم ما
استغفر الله العظیم
آندم که میلرزد جسد
از خوف عصیان در لحد
حیدر بفریادم رسد
استغفر الله العظیم
بر من عطا کن ای کریم
فردوس از لطف عمیم
ایمن کن از نار جحیم
استغفر الله العظیم
هرکس بخواند این دعا
او را بیامرزد خدا
شرطش بود صدق وصفا
استغفر الله العظیم
هرکس گذارد در کفن
در خاک چون سازد وطن
احوال او گرددحسن
استغفر الله العظیم
هرکس گذارد در برش
گردد نکیر و منکرش
در قبر همچون چاکرش
استغفر الله العظیم
هر کس بخواند در سحر
سازد دو چشم خویش تر
هرگز نبیند او ضرر
استغفر الله العظیم
در لابلای دست نوشته های مرحوم پدرم ( محمد علی کمیلی متولد 1308 و در گذشت بیست و هفتم اسفند 1383)
می گشتم که به چند سروده از ایشان برخوردکردم که چند شعر را امروز در این پست می گذارم
طلوع فجر(سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران)
طلوع فجر دمیده است ملتی شادند مبارزان غیور دلیر آزادند
طلوع فجر دمیده است روز یوم الله است به عیش وشادی تمام ایرانند
طلوع فجر دمیده است وملت مظلوم به فکر ساختن این سرای ویرانند
طلوع فجر دمیده است که شیعه وسنی به امر نایب مهدی برادر ویارند
طلوع فجر دمیده استکه مسلمین با هم بداده دست اخوت به هم به میدانند
طلوع فجر دمیده استبه حکم روح الله بسیج نسل جوان از برای فرمانند
طلوع فجر دمیده است مجاهدین شجاع کنارمرز عراق حافظ ونگهبانند
طلوع فجر دمیده است خاندان آریا مهر فرار کرده پناهنده نزد اربابند
طلوع فجر دمیده است هنوز بیخردان به انتظاررژیم کثیف سفاکند
طلوع فجر دمیده است سگان درباری فرارکرده مطیع فرنگستانند
طلوع فجر دمیده است منافقین سیه روی فتاده رعشه بر اعضا چو بید لرزانند
طلوع فجر دمیده است ساواک خون آشام به پای دارو لگد کوب حزب الله اند
طلوع فجر دمیده است وشرق وغرب همه از این قیام شجاعانه مات وحیرانند
طلوع فجر و خمینی است رهبر و قائد همه سران مخالف مخوف ونالانند
طلوع فجر دمیده است مخور تو غصه کمیلی سران خائن ظالم همه به زندانند
دعا مدام به رهبر نما به صبح ومساء که وارثین به حق پیروان قرآنند
****
به مناسبت تبعید حضرت امام خمینی ره
خمینی جان خمینی جان خمینی خمینی جان خمینی جان خمینی
خمینی آیت داور به دین احمدی رهبر زنسل موسی جعفر
خمینی جان خمینی جان خمینی
خمینی مرجع اعظم خمینی اشجع واعلم لوای دین به او محکم
خمینی جان خمینی جان خمینی
تورا کردند آواره زشهر ومنزل وخانه شدی تبعیدبیگانه
خمینی جان خمینی جان خمینی
خدا باشد تورا یاور به حق ذات پیغمبر علی باشد تو را مظهر
خمینی جان خمینی جان خمینی
خداوندا بده نصرت به حق حضرت حجت خمینی رهبر امت
خمینی جان خمینی جان خمینی
بیا ای شهریار ما نما فکری به حال ما زدست رفت اختیار ما
خمینی جان خمینی جان خمینی
بیا بین دشمنان دین به سنگ وچوب وتیر کین زدند بر مخلصین دین
خمینی جان خمینی جان خمینی
ببین ای منجی ایمان زدند آتش بسی قرآن میان مسجد کرمان
خمینی جان خمینی جان خمینی
خدایا دل پریشان است دمادم اشک ریزان است برای دین وقرآن است
خمینی جان خمینی جان خمینی
کمیلی چاکر کویت همیشه عاشق رویت دعا خوان وثنا گویت
خمینی جان خمینی جان خمینی
==============================
به مناسبت رحلت امام خمینی بر اساس فرازی از وصیت نامه حضرت امام به نظم کشیده
با دلی آرام وقلبی مطمئن ای مسلمین من ازاین دنیای فانی دار جانان می روم
روح من شاد است ضمیرم پر امید چونکه سوی روضه آن ذات یزدان می روم
از حضور جمله مرد وزن مرخص میشوم نزد جد ومادرم زهرای تابان می روم
عازمم سوی سفر دارم تمنا از شما با دعای خیرشادم کن که خندان می روم
از خدا خواهم پذیرد عذر وتقصیر مرا بر امید عفو یزدان باغ رضوان میروم
می سپارم من شما را بر خداوند کریم خادم آل رسولم راه غفران می روم
دارم امید شفاعت از خداوند غفور بر امید رحمت والطاف رحمان می روم
در وصیت نامه ام کردم عیان سری نهان در کمین است دشمن دین ، ای محبان می روم
ناجی مستضعفان در دو جهان باشد خدا دین حق را پاسبان و هم نگهبان ، می روم
غم مخور ای ملت مظلوم ایران غم مخور من یکی خدمتگزارم نزد سبحان می روم
چون زدنیا رفت خمینی ،گرید و گوید کمیلی تا مرا جان در بدن ،راهت به پایان می روم
===================
در مورخه: 1/11/ 1361به مناسبت دیدار با امام خمینی سروده اند در آن موقع برادرم عباسعلی کمیلی جزو پاسداران جماران وبیت امام خمینی بودند که مرحوم پدرم با مرحوم آقا سید حسین حسینی از تخته جان به دست بوسی امام شرفیاب می شوندو در برگشت از سفر این شعر را می سرایند.
ای عزیزان در جماران نور حق بین جلوه گر شد نایب مهدی خمینی اندر آنجا مستقر شد
ای جماران خوش به حالت چونکه در تو مسکن فرزند موسی نایب فرزند عسگر شد
رو جماران تا ببینی پاسداران خمینی جان به کف اندر صفش منقاد رهبر شد
عاشقان کوی او پروانه می گردند دایم گرد آن شمعی که چون خورشید انور جلوه گرشد
نور می بارد ز رخسار خمینی ای محبان چون مهی کز تابش نورانیش دنیا گهر شد
ای کمیلی شکر کن بر درگه ایزد فراوان که خمینی ناصر مستضعف کل بشر شد
خوش به حالت که نصیبت گشت دیدار خمینی با حسینی سیدی ازتخته جان این یک سفرشد
===========================
به مناسبت ورود امام به ایران در سال 57 توسط مرحوم پدرم سروده شده است
ای خمینی شد گلستان از قدومت کشور ما مظهر آزادگان بنگر چه آمد برسر ما
ای خمینی سروری تو بر تمام مسلمین دین حق را رهبری ای مقتدای مومنین
ای خمینی ملجاءوپشت وپناه بی کسان زیر رگبار مسلسل دادجان،نسل جوان
ای خمینی رهبر دین رسولی چون زره تازه کردی شرع احمد را تو با مشتی گره
گرنکردی قد علم ای مرجع عالیمقام منهدم گشتی دگر احکام قرآن باالتمام
هر مسلمان گفت حرف حق منحور شد نی خبر آمدز وی اندر کجا در گور شد
ای خمینی داد از ظلم وستم های ساواک مردم دیندار را کردند زنده زیر خاک
گر خطیبی رفت منبر تا کند حق را عیان او بدی خائف بسی از جور این اهریمنان
مهدی آخر زمان ای رهنمای انس وجان نا به کی سرباز تو باشد دلش خون ، الامان
منجی عالم به فرزندت خمینی کن نظر چون تمام کافران بر اونموده حمله ور
قائما او چون تودارد ناصری اندر جهان بر کند ازبیخ وبن تخت تمام ظالمان
ای کمیلی غم مخور که فاتح ومسرور شد پیشوای مسلمین اندر جهان منصور شد
==================
نورالدین عبدالرحمن ابن نظام الدین احمد ابن محمد متخلص به جامی در سال ۸۱۷ هجری قمری در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد. .وی بعدها همراه پدرش به سمرقند و هرات رفت و در آن دیار به کسب علم و ادب پرداخت. سپس به سیر و سلوک مشغول و از بزرگان طریقت شد. او نزد سلطان حسین میرزا بایقرا و وزیر فاضل او امیر علیشیر نوایی تقربی خاص داشت. او در محرم ۸۹۸ هجری قمری وفات کرد و در هرات با احترام فراوان به خاک سپرده شد. از جامی بیش از چهل اثر و تألیف سودمند و گرانبها به جای مانده است. معروفترین آثار او عبارت از هفت مثنوی به نام «هفت اورنگ» است.
در نعت حضرت رسول
ای نامزد به نام تو در نامهی قبول
یا ایها النّبی و یا ایّها الرسول
باران رحمتی تو که از آسمان جود
بر عاشقان تشنه جگر کردهای نزول
حاشا که از تو روی نتابم خلیل وار
چون نیست آفتاب تو را آفت افول
و در سلام به روضهی پاک ایشان میگوید:
سلامٌ علیک ای نبیّ مکرم
مکرّمتر از آدم و نسل آدم
سلامٌ علیک ای ز آباءِ علوی
به صورت مؤخر به معنی مقدّم
سلامٌ علیک ای ز آغاز فطرت
طفیل وجود تو ایجاد عالم
سلامٌ علیک ای ز اسماءِ حسنی
جمال تو آیینهی اسم اعظم
سلامٌ علیک ای به ملک رسالت
ترا خاتم المرسلین نقش خاتم
سلامٌ علیک ای شناسا به صد سر
که روح الأمین در یکی نیست محرم
سلامٌ علیک ای ز ابر نوالت
مرا کشتزار اَمل سبز و خرّم
هزاران تحیت ز حق باد فایض
به روح تو و آل و صحب تو هر دم
در نعتی دیگر میگوید:
هزار آفرین باد بر جان تو
به هر آفرین از جهان آفرین
سگ بندگان تو جامی که هست
سگان تو را بندهای کمترین
به سر در رهت گر تواند شتافت
نباید دگر پای او بر زمین
و در جایی دیگر عجزش را چنین اظهار میدارد:
حدّ ثنایش بجز خدا که شناسد
من که و اندیشهی ثنای محمّد
****
ای به یادت تازه جان عاشقان
زآب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتاده آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاند
تا ز لیلی سرّ حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیده وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایام کنی
در مقامات یکی، جایام کنی
تا چو آن ساده رمیده از دویی
این منم گویم خدایا! یا توئی؟
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
***
سلام علی آل طه و یاسین
سلام علی آل خیر النبیین
سلام علی روضۀ حل فیها
امام یباهی به الملک و الدین
امام به حق شاه مطلق که آمد
حریم درش قبلهگاه سلاطین
شه کاخ عرفان، گل شاخ احسان
در درج امکان، مه برج تمکین
علی بن موسی الرضا کز خدایش
رضا شد لقب چون رضا بودش آیین
ز فضل و شرف بینی او را جهانی
اگر نبودت تیره چشم جهانبین
پی عطر روبند حوران جنت
غبار دیارش به گیسوی مشکین
اگر خواهی آری به کف دامن او
برو دامن از هر چه جز اوست درچین
چو جامی چشد لذت تیغ مهرش
چه غم گر مخالف کشد خنجر کین
فریدون مشیری (Fereydoon Moshiri) 30 شهریور 1305 در تهران به دنیا آمد. خانوادهای که در آن رشد و پرورش یافت اهل فرهنگ و ادب بودند. مادر گهگاهی شعری میسرود و پدربزرگ مادریاش، با تخلص نجم، اشعارش را منتشر میکرد. زمانی که متولد شده بود، در برگهای که در آن روزگار بهجای شناسنامه به مردم میدادند، نامش را میرزا فریدون مشیری نوشته بودند. زمانی که دربارهی معنی میرزا سؤال کرده بود، جواب شنیده بود: کسی که همیشه مینویسد. فریدون مشیری اشعار حافظ و سعدی را از بر بود و یک بار هم یکی از انشاهای مدرسه را به نظم نوشته بود.
کودکی و نوجوانی فریدون مشیری در تهران و مشهد گذشت. وقتی که درسش تمام شد، به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد و سالهای سال در این مقام کار کرد. هرچند در اشعارش، این روزگار را «عمر ویران» مینامد. فریدون مشیری شعر سرودن را از همان نوجوانی آغاز کرده بود. یک بار شعری به نام «فردای ما» سرود و به مجلهی ایران ما به سردبیری جهانگیر تفضلی فرستاد. این شعر در کنار اشعار شاعرانی منتشر شد که برای این هفتهنامه مینوشتند: شهریار، مهدی حمیدی، فریدون توللی، و نادر نادرپور. همانطور که خودش دوست داشت، شعر را با عشق آغاز کرد.
فریدون مشیری اولین دفتر شعرش .
ادامه مطلب ...زندگی نامه و آثار سهراب سپهری
سهراب سپهری فرزند اسد الله سپهری در سال ۱۳۰۷ در روز ۱۵ مهر ماه به دنیا آمد. کودکی خود را در کاشان در باغی بزرگ به سر آورد. این باغ که یکی از باغهای زیبای کاشان بود به اجداد وی تعلق داشت. در خاندان سپهری بزرگ مردانی ظهور کرده بودند که نامشان در تاریخ ادب و هنرایران ثبت شده است. در میان اجداد پدری سپهری نام مورخ الدوله نویسنده ناسخ التواریخ بیش از همه معروف است. او نیز بخش مهمی اززندگی و عمر خویش را دراین باغ به سر آورده بود و پس از اینکه در فن تاریخ نویسی مشهورشد برای خدمت به دربار قاجار احضار شد و این باغ همچنان به خاندان سپهری تعلق داشت تا اینکه پس از گذشت سالها ؛ کودکی باذوق با طبعی سرشار از لطافت در این باغ به دنیا آمد و بعدها یکی ازبزرگترین شاعران و نقاشان طبیعت گرا وطبیعت دوست ایران شد وآثارش مورد قبول همگان قرار گرفت سهراب این جنبه مهم ازشعر و شخصیت خویش را مدیون بزرگ شدن در این باغ و طبیعت بکر کاشان است .آری تاثیراین عوامل در شیفتگی سپهری به جلوههای زیبا وعمیق طبیعت را هرگز نمیتوان نادیده گرفت. بعدهاسهراب پس از کسب شهرت وسرگرمیهای گوناگون کاری، در هر فرصتی که پیش می آمد به کاشان میرفت و در پناه خلوت این باغ به تفکرمیپرداخت . سهراب سپهری در شعرش به زیباترین شکل از آن باغ یاد میکند :
ادامه مطلب ...
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری
در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما
نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری
در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه
آتشین او
که هر نفس ز سینه اش
سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که
تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری
در آمدی
اگر به قصد خون من نبود
دست غم چرا
از آستین عشق او چون
خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که
نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به
نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو
تهی ست
چه بودی ار پری رخی ز
چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین
کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه
گوهری در آمدی
***
مهدی اخوان در سال ۱۳۰۷هـ . ش. در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند و در سال ۱۳۲۶هـ . ش. دوره هنرستان را در رشته آهنگری در مشهد به پایان برد و همانجا در همین رشته آغاز به کار کرد؛ سپس به تهران آمد آموزگار شد و در تهران و اطراف آن به تدریس پرداخت. در سال ۱۳۲۹ ازدواج کرد و در سال ۱۳۳۳ برای بار چندم به اتهام سیاسی زندانی شد. پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۳۶ به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد. وی در سال ۱۳۵۳ از خوزستان به تهران بازگشت و اینبار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت. در سال ۱۳۵۶ در دانشگاههای تهران ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد؛ در سال ۱۳۶۰ بازنشسته شد. در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستینبار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در شهریور ماه جان سپرد و در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد. از وی ۴ فرزند به یادگار مانده است.
قاصدک هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما، اما
گرد بام و در من
بیثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب!
قاصدک
هان … ولی … آخر … ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی کجا رفتی؟ آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمیبندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند
**
ایرج میرزا (۱۲۵۱ خورشیدی تبریز - ۲۲ اسفند ۱۳۰۴ خورشیدی تهران) ملقب به «جلالالممالک» و «فخرالشعرا»، از جمله شاعران برجسته ایرانی در عصر مشروطیت (اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) و از پیشگامان تجدد در ادبیات فارسی بود. ایرج میرزا در قالبهای گوناگون شعر سروده و ارزشمندترین اشعارش مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند. شعر ایرج ساده و روان و گاهی دربرگیرندهٔ واژگان و گفتارهای عامیانه است و اشعار او تأثیر عمیقی بر شعر دوره مشروطیت گذاشت.
***
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا بپا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
**
نصیحت
از مال جهان ز کهنه و نو
دارم پسری به نام خسرو
هر چند که سال او چهار است
پیداست که طفل هوشیار است
در دیده من چنین نماید
بر دیده غیر تا چه آید
هر چند که طفل زشت باشد
در چشم پدر بهشت باشد
آری مثل است که قَرَنْبیٰ
در دیده ی مادر است حَسْنا
« القَرَنْبیٰ فی عَیْنِ أُمِّها حَسْناء:
قرنبی: سوسک، حشرهای سیاه که پاهای دراز دارد.
حسناء: (مونث حسن)، نیکوروی، جمیل»
پند استاد
گفت استاد مبر درس از یاد
یاد باد آنچه به من گفت استاد
یاد باد آن که مرا یاد آموخت
آدمی نان خورَد از دولت یاد
هیچ یادم نرود این معنی
که مرا مادر من نادان زاد
پدرم نیز چو استادم دید
گشت از تربیت من آزاد
پس مرا منت از استاد بُوَد
که به تعلیم من اُستاد اِستاد
هر چه می دانست آموخت مرا
غیر یک اصل که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن
حیف! اُستاد به من یاد نداد
گر بمردست، روانش پر نور!
ور بُوَد زنده خدا یارش باد!
***
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پُرچین و جبین پر آژَنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خَدَنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قَلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زندهست
شهد در کام من و توست شَرَنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت و بیخوف و دِرَنگ
رَوی و سینهٔ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به مَنَش باز آری
تا برد ز آینه قلبم زنگ
عاشق بیخرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بیعصمت و نَنگ
حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بَنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چَنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارَنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرَنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفَرهَنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهَنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهَنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آخ پای پسرم خورد به سنگ»
***
ما که اطفال این دبستانیم
همه از خاک پاک ایرانیم
همه با هم برادر وطنیم
مهربان همچو جسم با جانیم
اشرف و اَنجَبِ تمام ملل
یادگار قدیم دورانیم
وطن ما به جای مادر ماست
ما گروه وطن پرستانیم
شکر داریم کز طفولیت
درس حب الوطن همی خوانیم
چون که حبِ وطن ز ایمانست
ما یقیناً ز اهل ایمانیم
گر رسد دشمنی برای وطن
جان و دل رایگان بیفشانیم
***
نصیحت به فرزند
هان ای پسرِ عزیزِ دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند
ز این گفته سعادتِ تو جویم
پس یاد بگیر هر چه گویم
میباش به عمرِ خود سحرخیز
وز خوابِ سحرگهان بپرهیز
اندر نَفَسِ سحر نشاطی است
کان را با روح ارتباطی است
دریاب سحر کنارِ جو را
پاکیزه بشوی دست و رو را
صابونت اگر بُوَد میسّر
بر شستن دست و رو چه بهتر
با هوله پاک خشک کن رو
پس شانه بزن به موی و ابرو
کن پاک و تمیز گوش و گردن
کاین کار ضرورت است کردن
تا آن که به پهلویت نشینند
چرکِ گَل و گوشِ تو نبینند
در پاکیِ دست کوش کز دست
دانند ترا چه مرتبت هست
چرکین مگذار بیخِ دندان
کان وقتِ سخن شود نمایان
پیراهنِ خویش کن گزیده
هم شسته و هم اطو کشیده
کن کفش و کلاه با بروس پاک
نیکو بِستُر ز جامهات خاک
در آینه خویش را نظر کن
پاکیزه لباسِ خود به بر کن
از نرم و خشن هر آنچه پوشی
باید که به پاکیش بکوشی
گر جامه گلیم یا که دیباست
چون پاک و تمیز بود زیباست
چون غیر به پیشِ خویش بینی
انگشت مبر به گوش و بینی
دندان برِ کس خلال منمای
ناخن برِ این و آن مپیرای
در بزم چنان دهن مدرّان
کت قعرِ دهان شود نمایان
خمیازه کشید مینباید
طوری که به خَلق خوش نیاید
چون بر سر سفرهای نشستی
زنهار نکن دراز دستی
زان کاسه بخور که پیشِ دستست
بر کاسه دیگری مبر دست
دِه قوت ز بیش و کم شکم را
دربند مباش بیش و کم را
با مادرِ خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
با چشمِ ادب، نگر پدر را
از گفته او مپیچ سر را
چون این دو شوند از تو خُرسند
خُرسند شود ز تو خداوند
در کوچه چو میروی به مکتب
معقول گذر کن و مؤدّب
چون با ادب و تمیز باشی
پیشِ همه کس عزیز باشی
در مدرسه ساکت و متین شو
بیهوده مگوی و یاوه مشنو
اندر سرِ درس گوش میباش
با هوش و سخن نیوش میباش
میکوش که هرچه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد
کم گوی و مگوی هرچه دانی
لب دوختهدار تا توانی
بس سَر که فُتاده زبان است
با یک نقطه زبان زیان است
آن قدر رواست گفتنِ آن
کاید ضرر از نهفتنِ آن
نادان به سرِ زبان نهد دل
در قلب بود زبانِ عاقل
اندر وسطِ کلامِ مردم
لب باز مکن تو بر تکلّم
زنهار مگو سخن بجز راست
هرچند ترا در آن ضررهاست
گفتارِ دروغ را اثر نیست
چیزی ز دروغ زشتتر نیست
تا پیشه تست راستگویی
هرگز نبری سیاه رویی
از خجلتِ شرمش ار شود فاش
یادآر و دگر دروغ متراش
چون خوی کند زبان به دشنام
آن به که بریده باد از کام
از عیبِ کسان زبان فرو بند
عیبش به زیانِ خویش مپسند
زنهار مده بدان به خود راه
کز مونسِ بد نَعوذُ بالله
در صحبتِ سِفله چون درآیی
بالطّبع به سفلگی گرایی
با مردمِ ذی شرف درآمیز
تا طبعِ تو ذی شرف شود نیز
لبلابِ ضعیف بین که چندی
پیچد به چنارِ ارجمندی
در صحبتِ او بلند گردد
مانندِ وی ارجمند گردد
در عهدِ شباب چند سالی
کسبِ هنری کن و کمالی
تا آن که به روزگارِ پیری
در ذلّت و مسکنت نمیری
امروز سه سال پیش از این نیست
بی علم دگر نمیتوان زیست
گر صنعت و حرفتی ندانی
زحمت ببری ز زندگانی
از طبّ و طبیعی و ریاضی
قلبِ تو به هرچه هست راضی
یک فن بپسند و خاصِ خود کن
تحصیل به اختصاصِ خود کن
چون خوبِ کم از بدِ فزون به
ذی فن به جهان ز ذی فنون به
خوانم به تو بیتی از نظامی
آن میرِ سخنوران نامی
«پالانگری به غایتِ خود
بهتر ز کلاه دوزیِ بد»
آن طفل که قدرِ وقت دانست
دانستنِ قدرِ خود توانست
هرچ آن که رود ز دستِ انسان
شاید که به دست آید آسان
جز وقت که پیشِ کس نپاید
چون رفت ز کف به کف نیاید
گر گوهری از کَفَت برون تافت
در سایه وقت میتوان یافت
ور وقت رود ز دستت ارزان
با هیچ گهر خرید نتوان
هر شب که روی به جامه خواب
کن نیک تأمل اندر این باب
کان روز به علمِ تو چه افزود
وز کرده خود چه بردهای سود
روزی که در آن نکردهای کار
آن روز ز عمرِ خویش مشمار
من میروم و تو ماند خواهی
وین دفترِ درس خواند خواهی
اینجا چو رسی مرا دعا کن
با فاتحه روحم آشنا کن
***
شعر ایرج میرزا برای شهادت حضرت علی اکبر (ع)
رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت آن داغدیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند
تا تقویت شود دل محنت کشیده را
یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خلیده را
القصه هرکس به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را
آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تپیده را؟
آیا که غمگساری و اندُهبری نمود
لیلای داغدیدۀ محنتکشیده را
بعد از پسر دل پدر آماج تیغ شد
آتش زدند لانۀ مرغ پریده را
نیما یوشیج (Nima Yooshij)، با نام اصلی علی اسفندیاری، در 21 آبان سال 1276 در یوش مازندران به دنیا آمد. پدر نیما یوشیج ابراهیم خان اعظام السلطنه بود که با دامداری و کشاورزی روزگار خود و خانوادهاش را میگذراند. نیما یوشیج بهطور سنتی در روستا و در یک مکتب تحصیلات ابتدایی خود را سپری کرد. او از این روزها بهتلخی یاد میکرد، چرا که معلمش فردی تندخو و بداخلاق بود. زمانی که نیما یوشیج 12ساله بود، همراه با خانواده به تهران مهاجرت کرد.
این مهاجرت باعث شد که نیما یوشیج در مدرسهی بهتری درس بخواند. او در تهران به مدرسهی سن لویی میرفت. از جمله کسانی که در این مدرسه تدریس میکردند نظام وفا بود که از شاعران بزرگ آن دوره به حساب میآمد. نظام وفا استعداد نیما یوشیج را میدید و او را تشویق میکرد. احترام نظام وفا نزد نیما یوشیج بهحدی بود که نیما نخستین مجموعه شعر خود را با نام «افسانه» به معلم خود هدیه کرده است.
فعالیتهای ادبی و سیاسی نیما یوشیج
نیما یوشیج مجموعه شعر افسانه را در سال 1300 منتشر کرد. این مجموعه شعر از جمله مهمترین کتابهای شعر معاصر ایران است. قسمتهایی از مجموعه شعر افسانه نیز در مجلهی قرن بیستم چاپ شد. سردبیر این مجله یکی دیگر از شاعران نامدار معاصر یعنی میرزاده عشقی بود. البته نوآوری نیما یوشیج در شعر فارسی با اقبال همهی ادیبان مواجه نشد و بسیاری به او انتقادات تندی وارد کردند.
نیما یوشیج در برههای در وزارت دارایی استخدام شد اما از آنجا بیرون آمد. او در سال 1317 وارد کار مطبوعاتی شد و برای مجلهی موسیقی مینوشت. همکاران او در این نشریه بزرگانی چون محمد ضیاء هشترودی، صادق هدایت و عبدالحسین نوشین بودند. او در همین زمان شعرهای مشهور دیگر خود مانند «غراب» و «ققنوس» را منتشر کرد.
نیما یوشیج علاوهبر فعالیتهای ادبی، در زمینهی سیاسی هم فعالیت میکرد. او در جوانی به جنبش جنگل پیوست. در سالهای بعدی نیز او در نشریهی ایران سرخ مینوشت که از مهمترین نشریههای احزاب چپ در ایران به شمار میرفت.
زندگی شخصی نیما یوشیج
نیما یوشیج در سال 1305 با عالیه جهانگیر ازدواج کرد. عالیه جهانگیر خواهرزادهی جهانگیرخان صوراسرافیل، سردبیر یکی از مهمترین نشریات تاریخ ایران، بود. پس از ازدواج، نیما یوشیج پدر خود را از دست داد. او در این سالها در تأمین زندگی خود با مشکل مواجه شده بود و نمیتوانست کاری برای خود پیدا کند. به همین دلیل، نیما یوشیج به بابل و پس از آن به رشت مهاجرت و در آنجا زندگی کرد.
نیما یوشیج در پایان عمر به ذاتالریه مبتلا شد. او به تهران آمد تا بیماریاش را معالجه کند، اما نتیجهای در بر نداشت. نیما یوشیج در 13 دی 1338 از دنیا رفت. ابتدا او را در امامزاده عبدالله تهران دفن کردند، اما بنا به وصیت خودش، پیکر او به یوش منتقل شد.
از اشعار او...