محمدرضا صفاری فرزند محمد در تاریخ دهم اردیبهشتماه سال 1339 درروستای تخته جان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند، به علت نبودن امکانات از ادامهی تحصیل محروم شد و در کشاورزی و قالیبافی همکار صدیق و زحمتکش خانواده گردید. سال 1356 مصادف با اوجگیری انقلاب اسلامی به خدمت سربازی در لشکر 88 زرهی زاهدان گردان 197 گروهان 2 اعزام شد؛ و خدمتش را در این منطقه به اتمام رساند.
با شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد دوره آموزشی را به همراه محمد سلیمی و شهید محمدرضا صالحی بیک در شهرکرمان به اتمام رساند سپس به جهت تأمین امنیت در مرز شرقی ایران راهی استان سیستان و بلوچستان گردید و مدت 14 ماه در مناطق مرزی بهویژه شهرستان سراوان مشغول خدمت گردید.
شهید صفاری بعد از مدت اندکی که از مرخصیاش نگذشته بود به جبهه اعزام گردید؛ و در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق شرکت کرد. بعد از عملیات به مرخصی آمد و مجدداً به مناطق عملیاتی اعزام شد. سرانجام در اسفندماه 1362 در عملیات آبیخاکی خیبر در مناطق جزیره مجنون شرکت کرد و در تاریخ پنجم اسفندماه سال 1362 در عملیات خیبر منطقه جفیر پس از حماسهآفرینیهایی که داشت در سن 23 سالگی به لقای معبود شتافت. پیکر پاکش پس از تشییع در بیرجند به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و باشکوه خاصی به خاک سپرده شد.
محمدتقی صفاری برادر شهید میگوید: برادرم محمدرضا وقتی به مرخصی آمده بود. گویا به او الهام شده بود که به شهادت میرسد، ایشان در تشییعجنازه شهید غلامی شرکت کرد و در همانجا محل دفن خود را انتخاب کرد و گفت: مرا پهلوی شهید غلامی دفن کنید.
مرحوم میرزا محمد صفاری پدر شهید از قول یکی از همرزمان فرزندش محمدرضا نقل میکرد که: نیمههای شب بود که عملیات خیبر شروع شد و ایشان بهعنوان فرمانده جلوتر از همه شروع به پیشروی کردند و چند پاسگاه عراق را تصرف کردیم در ادامه پیشروی به پاسگاه جفیر که رسیدیم آقای صفاری جلوتر از سایر رزمندگان بهطرف پاسگاه حمله کرد و حدود 20 متر با پاسگاه عراق فاصله داشت که بهوسیله گلوله دوشیکایی که روی پشتبام پاسگاه مستقر بود و بهطور مداوم کار میکرد پیشانی ایشان را مورد هدف قرارداد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مادر شهید صفاری؛ مرحوم کنیز آخوندی میگفت: «فرزندم از دوران کودکی دارای رفتار و گفتار شایستهای بود با هرکسی بیرون نمیرفت. حرف بدی از او نشنیدم. هیچکس از دست پسرم شاکی نبود. احترام خاصی به پدر و مادرش میگذاشت. وقتی سر سفره غذا مینشست هرچه بود میخورد اصلاً بهانهگیری نمیکرد. هیچوقت درخواست لباس جدید یا خاصی را از ما نداشت. از غیبت دوری میکرد و دیگران را سفارش میکرد غیبت نکنند. روز آخر به من گفت اگر شهید شدم به حرفهای مردمی که عقیده به انقلاب ندارند گوش نکنید و با حرفتان دشمن را شاد نکنید.»
منبع : کتاب بی قراران/علیرضا کمیلی