شهید محمد اسماعیل رضایی تخته جان فرزند عباس در تاریخ دوم شهریورماه سال 1331 در روستای تخته جان شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود وی از کودکی شخصی غیرتمند، مهربان و مؤدب و انسانی نمونه در اخلاق و رفتار بود و به رعایت موازین شرعی و احکام اسلامی سخت پای بند و معتقد بود. درعینحال اهل مزاح بود و بر لبهای دوستان گل لبخند مینشاند و باعث تقویت روحیه نیروها میشد در زمان اوجگیری انقلاب اسلامی و مبارزات مردمی در راهپیماییها شرکت داشت و پس از انقلاب به عضویت نهاد مقدس سپاه پاسداران درآمد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق همین نهاد چندین مرتبه به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد. وی ازجمله کسانی است که در عملیات فتح خرمشهر در سال 1361 حضور یافت و رشادتهای زیادی از خود نشان داد. در همین عملیات از ناحیه دست راست مجروح شد. بعد از عملیات فتح خرمشهر به مرخصی آمد و بعد از مدتی دوباره به جبهه اعزام شد. وی در اسفند سال 1364 در عملیات والفجر 9 در منطقه مریوان نیز شرکت کرد و از ناحیه دست چپ مجروح گردید؛ و همرزمش محمد گلی از تخته جان به شهادت رسید.
شهید محمد اسماعیل رضایی بعد از گذشت چند روز از عملیات کربلای 5 در تاریخ 10 بهمن سال 1365 در نزدیکی پاسگاه زید با تعدادی از نیروها بهعنوان خطنگهدار باقی میماند و تحت فرماندهی احمد کاووسی از بیرجند در مقابل نیروهای بعثی عراق مقاومت میکنند؛ اما با توجه به پاتک سنگین دشمن با فرمانده اش احمد کاووسی و تعدادی دیگر از نیروهای اسلام به درجه رفیع شهادت میرسد. شهید رضایی در این عملیات فرمانده دسته بود و در قرارگاه رمضان گردان ادوات فعالیت مینمود.
پیکر پاک شهید به مدت 13 سال ناپدید و سپس توسط گروه تفحص، شناسایی و پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای تخته جان در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد. از این شهید عزیز سه فرزند به نامهای عباس، ربابه و زهرا به یادگار مانده است.
منبع: کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی
شهید محمدتقی رضایی فرزند ذبیحالله و خیرالنساء در تاریخ دهم فروردینماه 1339 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند متولد شد. پدرش مؤذن روستا بود. نزدیک پنجاه سال در سه نوبت بالای پشتبام خانه میرفت و اذان میگفت. دوران کودکی محمدتقی در زادگاهش تخته جان سپری شد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند و سپس به کار قالیبافی مشغول گردید. احترام خاصی به والدینش میگذاشت و در کارهای کشاورزی و دامداری یارو یاور آنها بود. از همان کودکی همراه پدر به مسجد میرفت و در نماز جماعت شرکت میکرد. عاشق ائمه معصومین بهویژه امام حسین علیهالسلام بود و در ماه محرم در مراسم سینهزنی و علمگردانی شرکت میکرد. در دهه اول محرم چنانچه کسی محمدتقی را برای ناهار دعوت میکرد؛ نمیپذیرفت و میگفت: این ده روز میهمان سفره امام حسین علیهالسلام هستم. از درآمدی که داشت به فقرا کمک میکرد و به خانوادهاش سفارش میکرد که مبادا فقیری از در خانه ما ناامید برگردد. به صلهرحم بسیار اهمیت میداد و به دیدار بستگان دور و نزدیک خود میرفت. مرحوم مادرش نقل میکرد: محمدتقی به معلمین روستا احترام زیادی میگذاشت و میگفت مادرم! باید کاری کنم که در تخته جان به معلمین خوش بگذرد و احساس دلتنگی نکنند چون آنها در روستا غریباند و کسی را ندارند. وقتی نان میپختم یا شیر و ماست داشتیم برای معلمینش میبرد. بااینکه پسر بود اما در کارهای خانه کمکم میکرد. وقتی میخواستم نان بپزم سفارش میکرد روز جمعه خمیر کنم. گفتم چه فرقی می کند. گفت: من روز جمعه بیکارم. دوست دارم در پخت نان به شما کمک کنم. شهید محمدتقی رضایی نوزدهم دیماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 که با رمز مقدس یا زهرا سلامالله علیها در منطقه شلمچه شروعشده بود شرکت نمود و پس از گذشت سه روز پیکار و نبرد با دشمن بعثی عراق در تاریخ بیست و دوم دیماه سال 1365 در منطقه جزیره ام الرصاص در سن 26 سالگی براثر اصابت ترکش به ناحیه گردن و پیشانی به فیض عظیم شهادت نائل گشت. پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند، به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد
منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید ابراهیم گلی فرزند غلامحسین در تاریخ 25 آذر سال 1350 در روستای تخته جان دیده به جهان گشود روز تولدش مصادف شده بود با عید قربان، به همین خاطر پدرش نام او را ابراهیم گذاشت.
ابراهیم از همان کودکی علاقه زیادی به خانوادهاش داشت و به دلیل اینکه بتواند کمکخرج زندگی باشد به کمک پدر شتافت و در کارهای کشاورزی و قالیبافی به آنها کمک میکرد. به همین دلیل از نعمت تحصیل در مدرسه روزانه محروم ماند. ابراهیم همزمان با قالیبافی شبانه در کلاسهای نهضت شرکت نمود.و سواد خواندن ونوشتن را فرا گرفت. در اخلاق و رفتار و احترام به بزرگترها متواضع بود . با برادران و خواهران و سایر بستگانش مهربان و باگذشت بود.ابراهیم باوجود سنّ کم، به خواندن نماز و روزه اهمیت میداد و در مراسم عزاداری ائمهی اطهار علیهمالسلام بهویژه دهه محرم شرکت میکرد و دوستانش را به شرکت در مراسم مذهبی و مناسبتهای انقلابی تشویق و ترغیب مینمود و یاد خدا و راز و نیاز با معبودش را فراموش نمیکرد.
ماه محرم بود و عطر نام امام حسین علیهالسلام و یارانش کوچههای روستا را پرکرده بود شور و شوق وصفناپذیری فضای روستا را در برگرفته بود روز دهم محرم ثبتنام برای جبهه در روستا شروعشده بود خیمهای در میدان اصلی روستا نصبکرده بودند نوای دلانگیز ای لشکر صاحب زمان آمادهباش آمادهباش آهنگران به گوش میخورد. ابراهیم در پوست خود نمیگنجید. ولولهای عجیب در درونش موج میزد. جوانان زیادی برای ثبتنام مراجعه میکردند و نامشان را مینوشتند؛ اما ابراهیم با خود فکر میکرد که چگونه با توجه به اینکه سنش کم است؛ بتواند ثبتنام کند؛ اما تنها یک امیدواری داشت آنهم جثه نسبتاً تنومند وی بود که به او دلگرمی میداد و عاقبت علیرغم مخالفت مسئولان به سبب سنّ کم، ثبتنام شد و بنا بر اصرار و پافشاری وی طی یک دوره کوتاه آموزش نظامی را فراگرفت و راهی جبهه شد. ابراهیم در تاریخ چهارم دیماه سال 1365 در منطقهی عملیاتی شلمچه، عملیات کربلای 4 در سنّ 15 سالگی به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک شهید پس از تشییع، باشکوه خاصی در گلزار شهدای تخته جان به خاک سپرده شد
منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی
شهید عباسعلی صالحی فرزند عیسی در تاریخ دوم فروردین سال 1348 در روستای تخته جان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند سپس در کنار خانواده مشغول کشاورزی و قالیبافی شد. پدرش میگوید: از سنین کودکی علاقه زیادی به فراگیری سورههای قرآن، مسجد و ائمه معصومین علیهمالسلام داشت. اکثر سورههای کوچک قرآن را حفظ میکرد و برایم میخواند. در مراسم مذهبی از قبیل دعای کمیل و ندبه که در روستا برگزار میشد شرکت میکرد. ماه محرم لباس عزا میپوشید و در مراسم علمگردانی و سینهزنی شرکت میکرد. بهصورت خودجوش از عزاداران حسینی با لیوانی آب یا شربت پذیرایی میکرد. در دوران انقلاب همراه سایر دانش آموزان و مدیر مدرسه به راهپیمایی میرفت. دریکی از راهپیماییها به همراه سایر دانش آموزان مورد ضرب و شتم مأمورین پاسگاه ژاندارمری سراب قرار گرفت.
پس از شروع جنگ تحمیلی، به سبب عشق و علاقه زیادی که به دفاع از حریم اسلام و وطن اسلامی داشت به عمویش محمدرضا گفت: شما که پاسدار هستید کاری کنید تا مرا به جبهه بفرستند اما عمویش گفت: شما هنوز برای این کار کوچک هستی باید بزرگتر شوی.
پدرش میگوید: من و پسرم باهم قالیبافی میکردیم بارها در حین کار به من میگفت: پدر جان! اجازه دهید به جبهه بروم. من در جواب پسرم گفتم: تو هنوز کمسنوسال هستی. اگر به رفتن باشد باید من بروم. گفت نه پدرم اول نوبت من است بعد نوبت شما. اکثر اوقات این بیت شعر ورد زبانش بود:
«نام نیکی گر بماند زآدمی به کزو ماند سرای زرنگار»
مادر شهید از پسرش به نیکی یاد میکند و میگوید: تابستان بود و هوا بسیار گرم، اولین سالی بود که عباسعلی روزه میگرفت. بین روز دیدم که پیراهنش را با آب خیس میکند و میپوشد. ابداً حاضر نبود روزهاش را باز کند. اعتقاد عجیبی به انجام واجبات داشت. هیچوقت از فرمان پدر و مادر سرپیچی نمیکرد. مهربان و خندهرو بود. به کمک همسایگان میشتافت در کارهای منزل، کشاورزی و دامداری به ما کمک میکرد. از همان کودکی به بزرگترها سلام میکرد. در طول این چند سال زندگی حرف زشتی از او نشنیدیم.
اواخر سال 1364 در پایگاه بسیج روستای تخته جان ثبتنام کرد و به بیرجند اعزام شد. به گفته یکی از دوستان وی به نام محمد کلوخ عبداللهی: « شهید عباسعلی صالحی با توجه به اینکه جثه کوچکی داشت نگران بود که او را پذیرش نکنند بنابراین در داخل ستونی که ایستاده بودیم کیف لباسهایش را زیر پایش گذاشت تا قدش بلندتر دیده شود. وقتی پذیرش شد از شوق در پوست خودش نمیگنجید انگار میخواهد پرواز کند.» بعد از دوره آموزش درحالیکه 16 ساله بود رهسپار جبهه شد. سرانجام در تاریخ بیست و نهم اردیبهشتماه 1365 در منطقهی مهران و در منطقهی عملیاتی حاج عمران براثر اصابت ترکش با دهان روزه در سن 17 سالگی در خون خویش غلتید و به آرزوی دیرینهاش رسید. پیکر مطهرش بعد از تشییع در بیرجند باشکوه خاصی به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید علیاکبر غفاری فرزند اسماعیل در تاریخ 10 فروردین سال 1346 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند، در خانوادهای سختکوش و مؤمن دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را تا کلاس چهارم ادامه داد و سپس به کار کشاورزی و قالیبافی مشغول شد. او جوانی مؤمن و بسیار مؤدب و خوشاخلاق بود و با توجه به برخورداری از قدرت بدنی در کارهای سخت روستا از قبیل لایروبی قنوات و کشاورزی به دیگران کمک میکرد. با شروع جنگ تحمیلی منتظر بود تا در اولین فرصت به صفوف رزمندگان اسلام درنبرد حق علیه باطل بپیوندد. هنوز چند ماه به موعد سربازیاش مانده بود که کار در روستا را رها کرد و به خدمت سربازی رفت.
اولین بار در اسفندماه 1364 در عملیات والفجر 9 که در منطقه شرق سلیمانیه انجام شد شرکت کرد و در قسمت تدارکات و پشتیبانی جنگ مسئول مهمات رسانی به رزمندگان بود. او دریکی از آزمونهای تیراندازی با سلاح تیربار مقام اول را کسب کرد. خود را برای شهادت آماده میدید. سرانجام در تاریخ 26/2/1365 در منطقهی حاج عمران در سن 19 سالگی به درجهی رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر پاک او پس از تشیع در شهرستان بیرجند به زادگاهش روستای تخته جان منتقل و به خاک سپرده شد.
مرحوم پدرش میگفت: رفتار پسرم خیلی خوب بود. به من و مادرش احترام زیادی میگذاشت. به دیدار اقوام و بستگان میرفت. در آخرین مرخصی که آمده بود. به خانه تک تک اقوام رفت و با آنها خداحافظی نمود. در آخرین دیدار به من گفت: پدرم مرا حلال کنید شاید این آخرین دیدارمان باشد مرا بوسید و رفت.
مادر شهید میگوید: «در کارهای کشاورزی به ما و سایر مردم کمک میکرد. با همه مردم گرم و صمیمی بود. از پساندازش مبلغی به فقرا میداد. به نماز و قرآن اهمیت زیادی میداد. به نظافت شخصی و عمومی اهمیت میداد. با لباس تمیز وارد مسجد میشد. سر سفره هر غذایی میگذاشتم میخورد. بههیچوجه بهانهگیری نمیکرد. یکی از اقوام نهال کاشته بود کسی نبود برایشان آبیاری کند تراکتور را سوار شد و از دو کیلومتری روستا با سطل آب آورد و نهالها را آبیاری نمود. شنیده بودم پسرم خطشکن است. به او گفتم: پسرم! مردم میگویند: تو در جبهه خطشکنی؟! چرا تو میروی؟ بگذار بقیه بروند؟! در جوابم گفت: مادر! بقیه هم مثل من، یکی باید خط را بشکند خودم داوطلبانه این کار را انجام میدهم.»
خواهر شهید، مریم غفاری میگوید: «برادرم همیشه خواهرانش را به حجاب و عفاف سفارش میکرد؛ و معتقد بود حجاب زن ارزندهترین زینت زن است؛ و ادامه دادن راه شهدا توسط دختران از این راه ممکن است.»
همرزم شهید غفاری، غلامرضا آخوندی میگوید: «شهید غفاری فردی خاکی و متواضع بود هرگاه صدای اذان میشد به بچهها میگفت: نماز، نماز؛ یادم هست از لشکر ویژه شهدا به سمت ارتفاعات منطقه حاج عمران، قله 19-25 حرکت کردیم و با نیروهای عراقی درگیر شدیم. مسئول دوشیکا و کمک آن هر دو مجروح شدند. کسی نبود که دوشیکا را به کار اندازد نیروهای عراقی بهقدری نزدیک شدند که نارنجک پرت میکردند. شهید غفاری با شجاعت تمام پشت دوشیکا رفت و تعداد زیادی از نیروهای بعثی را به هلاکت رساند و با این کار باعث عقبنشینی نیروهای عراقی شد.»
منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید محمدرضا صالحی بیک فرزند حسین در تاریخ سوم فروردینماه سال 1330 در روستای تخته جان دیده به دنیا گشود. تحصیلات ابتدایی را در روستا به پایان رساند. او فردی وارسته و با تقوی بود و قرآن را با صوتی دلنشین تلاوت میکرد. قبل از انقلاب در جلسات مذهبی، دعای کمیل و ندبه شرکت فعال داشت. مردم را امربهمعروف و نهی از منکر میکرد. در راهپیمایی علیه رژیم شاه شرکت داشت و در حمله به یکی از پاسگاهها که مسئولان آن قبلاً عکس امام (ره) را از جوانان انقلابی گرفته بودند از نیروهای مؤثر بود. در 23 سالگی باخانم فاطمه عبداللهی ازدواج کرد که ثمرهی این ازدواج یک دختر به نام مریم و سه پسر به نامهای: محمدحسین، مهدی و محسن میباشد. او عاشق امام و ولایتفقیه بود و فرزندان خود را به درس خواندن و قرائت قرآن سفارش میکرد و بر انجام واجبات و ترک محرمات تأکید داشت. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی بهعنوان کارمند رسمی به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. دوران آموزشی را در شهرستان کرمان به همراه دوستانش محمد سلیمی و شهید محمدرضا صفاری به اتمام رساند و سپس با همدیگر به استان سیستان و بلوچستان اعزام شدند و حدود 14 ماه در نوار مرزی سراوان به خدمت مشغول شدند. مدتی در بخش تعاون سپاه مسئولیت سرکشی به خانوادههای شهدا و رزمندگان را به عهده داشت. اهمیت زیادی به اموال عمومی مردم میداد و حقی برای خود یا بستگان قائل نبود. ازجمله صفات بارز وی اخلاص در عمل و پایبندی به دستورات دینی بود. او ازجمله اولین پاسدارانی بود که از روستای تخته جان در سن 32 سالگی به جبهه اعزام شد. سرانجام در تاریخ 25/2/1365 در ششمین مرتبهی حضور در میدانهای نبرد در منطقهی حاج عمران در سن 35 سالگی جان به جانآفرین تسلیم کرد و به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در زادگاهش روستای تخته جان به خاک سپرده شد.همسر شهید در خصوص سجایای اخلاقی او میگوید: «شهید صالحی فردی سادهزیست، قانع و متواضع بود. به نماز اول وقت اهمیت ویژهای قائل بود و در این خصوص میگفت نگذارید نماز از فضیلتش بیفتد. سفارش میکرد راه امام و شهدا را ادامه دهید و تأکید داشتند که فرزندانم حتماً درس بخوانند.»
منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی
محمد گُلی فرزند عیسی در تاریخ سوم فروردینماه سال 1342 در روستای تخته جان دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران کودکی به کشاورزی، دامداری و قالیبافی روی آورد و از درس و مدرسه بازماند. با فرارسیدن روزهای پرشور انقلاب، همگام با سایر مردم روستا در راهپیماییها شرکت میکرد. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، در سال 1360 لباس مقدس سربازی پوشید و به سیستان و بلوچستان اعزام شد و در مناطق مرزی زاهدان خدمت نمود. در این مدت در درگیریهای داخل شهری و نوار مرزی شرکت نمود و تا مرز شهادت پیش رفت. پس از گذراندن دورهی احتیاط در سال 1363 لباس بسیجی پوشید و برای دفاع از اسلام و قرآن و میهن عزیزش ایران راهی جبهههای حق علیه باطل شد.
مادرش در خصوص بیقراری فرزندش برای رفتن به جبهه میگوید: «وقتی ماشین اعزام به جبهه به روستا میآمد آرام و قرار نداشت عاشق جبهه بود به پسرم گفتم مادر چه عجلهای داری تو تازه سربازیات تمامشده کمی استراحت کن. در جوابم گفت: ما باید به جبهه برویم تا دشمن به خانه و کاشانه، نسل و ناموس ما حمله نکند. ما باید راه امام حسین علیهالسلام را ادامه دهیم و در این راه از سختیها نهراسیم. محمد روز اعزام به من گفت: مادر عزیزم دوست دارم در این سفر برایم گریه نکنی بلکه برایم دعا کن تا درراه خدا به شهادت برسم. قبل از شهادت پسرم را درحالیکه لباس مشکی به تن داشت در خواب دیدم. به او گفتم: محمد تو که شهید شدهای اینجا چه میکنی؟! گفت: نه مادرم من زندهام. گفتم پسرم با من شوخی نکن جنازهات را تشییع کردند. درحالیکه لبخند میزد گفت: نه مادرم غصه نخورید من زندهام.»
پدر شهید محمد گلی درباره اخلاق و رفتار فرزندش میگوید: «محمد از همان ابتدا خوشاخلاق و خوشرفتار بود. احترام زیادی به ما میگذاشت و هیچگاه از فرمان ما سرپیچی نمیکرد. به دیدار اقوام دور و نزدیک میرفت. اگر کسی در روستا کاری داشت به او کمک میکرد. در کارهای عامالمنفعه ساخت حمام مسجد مدرسه و قنات همکاری میکرد. با سرووضع قشنگ و آراسته به مسجد میرفت. نماز و روزهاش را هیچوقت ترک نمیکرد.»
خواهر شهید کنیز گلی میگوید: «برادرم ما را سفارش به حجاب میکرد و میگفت خواهرانم به نماز و روزه خود توجه داشته باشید و هر گز از قرآن دوری نکنید.»
برادر رضا معتمدی یکی از همرزمان شهید گلی می گوید: «بعد از عملیات دیدم محمد گلی و دو نفر دیگر از بچه های بیرجند بر نگشتند. مرحوم محمد رضا حسین زاده که معاون گردان امام موسی کاظم علیه السلام بود دوباره به خط رفت تا شاید نشانی از آن ها بیابد. بعد از مدتی پیکر شهید گلی را در حالی که به سختی جان داده بود پیدا کرد و به عقب آورد. شهید گلی در جبهه فردی تلاشگر بود و به صورت خودجوش در اکثر کارها شرکت می کرد.»
محمد گلی در تاریخ ششم اسفندماه سال 1364 در عملیات والفجر 9 در منطقهی مریوان بهعنوان کمک تیربارچی به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت و سرانجام در سن 22 سالگی شهد شیرین شهادت را نوشید؛ و به خیل شهیدان پیوست. پیکر پاکش طی مراسمی باشکوه در بیرجند تشییع و در زادگاهش روستای تخته جان به خاک سپرده شد.
منبع : کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی