پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

پیمانه //// زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

فرهنگی اجتماعی

فریدون مشیری



زندگینامه فریدون مشیری

فریدون مشیری (Fereydoon Moshiri) 30 شهریور 1305 در تهران به دنیا آمد. خانواده‌ای که در آن رشد و پرورش یافت اهل فرهنگ و ادب بودند. مادر گهگاهی شعری می‌سرود و پدربزرگ مادری‌اش، با تخلص نجم، اشعارش را منتشر می‌کرد. زمانی که متولد شده بود، در برگه‌ای که در آن روزگار به‌جای شناسنامه به مردم می‌دادند، نامش را میرزا فریدون مشیری نوشته بودند. زمانی که درباره‌ی معنی میرزا سؤال کرده بود، جواب شنیده بود: کسی که همیشه می‌نویسد. فریدون مشیری اشعار حافظ و سعدی را از بر بود و یک بار هم یکی از انشاهای مدرسه را به نظم نوشته بود.

کودکی و نوجوانی‌ فریدون مشیری در تهران و مشهد گذشت. وقتی که درسش تمام شد، به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد و سال‌های سال در این مقام کار کرد. هرچند در اشعارش، این روزگار را «عمر ویران» می‌نامد. فریدون مشیری شعر سرودن را از همان نوجوانی آغاز کرده بود. یک بار شعری به نام «فردای ما» سرود و به مجله‌ی ایران ما به سردبیری جهانگیر تفضلی فرستاد. این شعر در کنار اشعار شاعرانی منتشر شد که برای این هفته‌نامه می‌نوشتند: شهریار، مهدی حمیدی، فریدون توللی، و نادر نادرپور. همان‌طور که خودش دوست داشت، شعر را با عشق آغاز کرد.

فریدون مشیری اولین دفتر شعرش .

 صدای شاعر

ویدئوی شاعر

 بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

به چه حالی من از آن

کوچه گذشتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد