شهید عباسعلی صالحی فرزند عیسی در تاریخ دوم فروردین سال 1348 در روستای تخته جان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند سپس در کنار خانواده مشغول کشاورزی و قالیبافی شد. پدرش میگوید: از سنین کودکی علاقه زیادی به فراگیری سورههای قرآن، مسجد و ائمه معصومین علیهمالسلام داشت. اکثر سورههای کوچک قرآن را حفظ میکرد و برایم میخواند. در مراسم مذهبی از قبیل دعای کمیل و ندبه که در روستا برگزار میشد شرکت میکرد. ماه محرم لباس عزا میپوشید و در مراسم علمگردانی و سینهزنی شرکت میکرد. بهصورت خودجوش از عزاداران حسینی با لیوانی آب یا شربت پذیرایی میکرد. در دوران انقلاب همراه سایر دانش آموزان و مدیر مدرسه به راهپیمایی میرفت. دریکی از راهپیماییها به همراه سایر دانش آموزان مورد ضرب و شتم مأمورین پاسگاه ژاندارمری سراب قرار گرفت.
پس از شروع جنگ تحمیلی، به سبب عشق و علاقه زیادی که به دفاع از حریم اسلام و وطن اسلامی داشت به عمویش محمدرضا گفت: شما که پاسدار هستید کاری کنید تا مرا به جبهه بفرستند اما عمویش گفت: شما هنوز برای این کار کوچک هستی باید بزرگتر شوی.
پدرش میگوید: من و پسرم باهم قالیبافی میکردیم بارها در حین کار به من میگفت: پدر جان! اجازه دهید به جبهه بروم. من در جواب پسرم گفتم: تو هنوز کمسنوسال هستی. اگر به رفتن باشد باید من بروم. گفت نه پدرم اول نوبت من است بعد نوبت شما. اکثر اوقات این بیت شعر ورد زبانش بود:
«نام نیکی گر بماند زآدمی به کزو ماند سرای زرنگار»
مادر شهید از پسرش به نیکی یاد میکند و میگوید: تابستان بود و هوا بسیار گرم، اولین سالی بود که عباسعلی روزه میگرفت. بین روز دیدم که پیراهنش را با آب خیس میکند و میپوشد. ابداً حاضر نبود روزهاش را باز کند. اعتقاد عجیبی به انجام واجبات داشت. هیچوقت از فرمان پدر و مادر سرپیچی نمیکرد. مهربان و خندهرو بود. به کمک همسایگان میشتافت در کارهای منزل، کشاورزی و دامداری به ما کمک میکرد. از همان کودکی به بزرگترها سلام میکرد. در طول این چند سال زندگی حرف زشتی از او نشنیدیم.
اواخر سال 1364 در پایگاه بسیج روستای تخته جان ثبتنام کرد و به بیرجند اعزام شد. به گفته یکی از دوستان وی به نام محمد کلوخ عبداللهی: « شهید عباسعلی صالحی با توجه به اینکه جثه کوچکی داشت نگران بود که او را پذیرش نکنند بنابراین در داخل ستونی که ایستاده بودیم کیف لباسهایش را زیر پایش گذاشت تا قدش بلندتر دیده شود. وقتی پذیرش شد از شوق در پوست خودش نمیگنجید انگار میخواهد پرواز کند.» بعد از دوره آموزش درحالیکه 16 ساله بود رهسپار جبهه شد. سرانجام در تاریخ بیست و نهم اردیبهشتماه 1365 در منطقهی مهران و در منطقهی عملیاتی حاج عمران براثر اصابت ترکش با دهان روزه در سن 17 سالگی در خون خویش غلتید و به آرزوی دیرینهاش رسید. پیکر مطهرش بعد از تشییع در بیرجند باشکوه خاصی به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی