روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، میهن اسلامی شاهد حضور اولین گروه آزادگان سرافرازی بود که پس از سال ها اسارت در زندان ها و اسارتگاه های رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند. آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضی ترین کسان به قضای الهی بودند. اینان سینه هایی فراخ تر از اقیانوس داشتند که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند. آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسانیات رهایی یافته بودند.آزادگان، با ایمان راسخ خود در برابر همه فشارهای جسمی و روحی دشمنان ایستادند و روابط اجتماعی جامعه کوچک اردوگاهی خود را بر پایه اخلاق حسنه بنا نهادند و از شکنجه های مزدوران بعث هراسی به خود راه ندادند.اسراى سرافراز ایرانى از چند نقطه مرزى با تشریفات وارد کشور شدند و نخستین واکنش آنان، بوسه بر خاک ایران و ریختن اشک شوق بود. زیارت مرقد مطهر حضرت امام خمینى(ره) و همچنین بیعت با جانشین خلف وى حضرت آیت الله خامنه اى، از نخستین برنامه ها و اقدامات مشترک آزادگان سرافراز ایرانى بود.
مقام معظم رهبرى درباره آزادگان چنین فرموده اند: «یکى از چیزهایى که شما را، دلهایتان را زنده نگه میداشت، پر امید نگه میداشت، یاد آن چهره و روحیه پرصلابت امام عزیزمان بود. آن بزرگوار هم خیلى به یاد اسرا بودند. حال پدرى را که فرزندانش به این شکل از او دور شده باشند، راحت میشود فهمید....
مسأله اسارت طولانى فرزندان این ملت به نوبه خود امتحان دیگرى بود که ملت ما با موفقیت آنرا به انجام رسانده و اسراى ما همانند ملت ایران، از خود آزادمردى نشان دادند و سرانجام با موفقیت و سرافرازى به وطن بازگشتند.... شما در دوران اسارت، شرایط سختى را گذراندید، اما در عین حال با حفظ دین و اعتقادات و دلبستگى خود به اسلام، امام و انقلاب، موجب افتخار و آبرومندى ملت خود در برابردشمن شدید.»
آزادگان شهرستان بیرجنذ
روستای تخته جان
حجت الاسلام غلامحسین کمیلی
منصور مخملباف
غلامحسن سعادت
ورود به شهرستان بیرجند و استقبال بی نظیر مردم عزیز و قهرمان پرور
سخنرانی آزاده غلامحسین کمیلی در جمع مردم بیرجند سال 1369
آش بی بی سه شنبه و نَقل آش
یکی از سنت هایی که درخراسان جنوبی -بیرجند - روستای تخته جان هنوز هم برگزار میشود پختن آشی مخصوصی است به نام آش بی بی سه شنبه. صاحب مجلس به نیتی که دارد آن را بر پا میکند در این مجلس فقط زنان حضور دارند و از این آش تناول میکنند روضه ای توسط خانمی که روضه خوان است خوانده میشود و در پایان این آش تقسیم می شود که آن را به اجمال بیان میکنم
مواد لازم آش بی بی سه شنبه:
1- آرد الک شده که به صورت رشته در می آورند (به ازای هر نفر 200گرم)
2- نخود(به ازای هر نفر 100گرم) [بهتر است قبلاً جداگانه پخته و سپس اضافه شود یا اینکه شب نخودها را خیس نموده و اضافه نمایند]
3- سیب زمینی (کوچک) [بهتر است جداگانه پخت شود و با همان پوست به آش اضافه شود حدوداً نیم ساعت بعد از بار گذاشتن آش]
4- ادویه جات (فلفل، زرد چوبه ، نمک)
5- روغن
6- پیاز سرخ شده
7- سیر [بهتر است سرخ شود وبعد ازاینکه آش خوب پخته شد به
آن اضافه شود]سیر طعم آش را دو چندان میکند
طرز پخت آش بی بی سه شنبه :
آب را داخل دیگ ریخته و به جوش می آورند آنگاه رشته های الک شده آرد گندم رااضافه می نمایند و در این زمان باید مرتب با کفگیر آن راهم بزنند که اکثرا ً به نیت هایی که در دل دارند در این کار سبقت میگیرند. البته این کار به خاطر این است که نسوزدیا ته نگیرد و بعد از هر یکربع یکربع آب داغ اضافه نموده تا رقیق شود و باز هم در این هنگام بایدآن را هم بزنند تا رشته ها خوب پخته شود ضمناً زرد چوبه را در همین زمان اضافه نموده تا خوب رنگ بگیرد سپس سایر موادی که دربالا نام برده شد اضافه نموده و باز هم آن را هم میزنند. وقتی که پخته شد شعله اش را کم میکنند و برای صرف کردن غذا آماده می شوند. ضمناً نانمخصوص محلی به نام «کماج» نیز در تابه های مخصوص پخته میشود که به میهمانان داده می شود.
چگونگی مراسم بر پایی آش بی بی سه شنبه
این آش به نام سه بی بی از حوران بهشتی به نام های 1- بی بی حور 2- بی بی نور 3- بی بی نجات بر پا میگرددو از آن جهت که در روز سه شنبه است به نام بی بی سه شنبه معروف شده است. خانواده ای که نیت کرده است آش را بپزد یعنی خانم آن خانه [نیت ممکن است به خاطر سلامتی مسافر ، یا هر نیت دیگری بر پا گردد. ] در شب سه شنبه به همراه چند زن از منزل بیرون رفته یک سینی که روی آن قران ، آینه ، سرمه دان ، گلاب و شیرینی است به همراه یک کیسه یا انبانی که برای جمع آوری مواد لازم برای آش است برداشته وباید به منازلی مراجعه کنند که در آن خانه دختری به نام فاطمه داشته باشند و هفت منزل را به همین صورت رفته ودر بدو ورود با اجازه صاحبخانه و یا الله گفتن و به طور ناشناس میگویند : بدهید به نام فاطمه فردا آش بی بی سه شنبه داریم صاحب منزل می گوید قربان نام فاطمه منم کنیز فاطمه ،بفر مایید ؛کسی که با این زنان روبرو می شود باید دختر یا خانم آن خانه باشد و پسر یا مرد خانه نباید آنها را ببیند یاچشمش حتی به آن سینی که همراه دارند نباید بیفتد. صاحب آن خانه موادی از قبیل نخود ، ادویه جات ، یا هم پول به نیتی که دارد می دهد و سپس آنها را بدرقه می کند خانه های دیگر را نیز به همین صورت می روند و به منزل مراجعت میکنند وسینی را به اتاقی برده در آنجا سفره ای پهن میکنند و آرد را الک کرده ودر کنار آن سفره قرآن را باز کرده و یک چراغ نیز روشن نموده و بعد از چیدن سفره دو رکعت نماز حاجت به جا می آورند و درب اتاق را تا صبح می بندند و کسی را بویژه جنس مذکری را به اتاق را ه نمی دهند معتقدند که نبایدچشم مذکری به ان چراغها بیفتد صبح علی الطلوع در اتاق را باز کرده و معتقدند که حوران بهشتی بر این سفره نظر کرده و قران خوانده و رفته اند. بعد ازاین مقدمات یکی
بعنوان دعوت کننده ، اهالی محل را دعوت نموده برای صرف آش { فقط خانم ها را دعوت میکنند }در هنگام دعوت کردن شخص دعوت کننده می گوید : بفر مایید خانه .... پای واقعه دعوت شونده می گوید خدا قبول کند به هر نیتی که دارید. حاجت روا باشید. وقتی همه جمع شدند آخوند زنی که به مجلس خبر شده بلند شده و روی صندلی می نشیند و نقل آش را می خواند. در هنگام نقل آش یک دختری که نامش فاطمه است دو کاسه بر می دارد یکی خالی و دیگری پر از آش ودر جلوی خود قرار می دهد و با یک قاشق آش را به کاسه خالی می ریزد و در دلش می گوید بله { هر بار که یک قاشق می ریزد در دلش می گوید بله } این دختر مکلف نباید باشد. پیش از نقل آش چراغ روشن میکنند این چراغ ها به این صورت است که تعدادی چوب به اندازه 30 سانتیمتر تهیه نموده و در بالای هریک از چوبها پنبه آغشته به روغن می پیچند و در روی یک سینی که کف آن را پر گِل کرده اند فرو برده و آنگاه آنها را روشن می نمایند. این سینی باید در وسط مجلس قرار گیرد. بعد از نقل آش حاضران در مجلس را شیرینی نیز می دهند که با خود به خانه می برند «به عنوان تبرک»خانم روضه خوان روضه را در این اثنا می خواند ودر پایان دعا می کند و همه آمین میگویند. سپس هنگام خوردن آش فرا میرسد سفره پهن می شود به حاضرا ن از نانی که در تابه ها پخته شده به نام کماج به طور مساوی تقسیم میگردد یکی بر سر حاضران گلاب می پاشد و به هر کدام یک قاشق شکر و یک قاشق نمک نیز به عنوان تبرک می دهند. بعد از صرف غذا مجلس را باذکر فاتحه ای به اتمام می رسانند. کسانی که دوست داشته باشند هنگام عصر به مزاری که در روستا می باشد رفته و آنجا نیز چراغ روشن کرده و آجیل و چناچه ماست داشته باشند به همراه می برند و دو رکعت نماز حاجت به جا آورده و سپس به نیتی که دارند چیزهای خوردنی که به همرا ه آورده به دیگران یادر بین راه مزار تقسیم میکنند.
نقل آش
نقل نموده اند که در ولایت شیراز حاجی صالح نامی بود. و دختری داشت که از مادر یتیم شده بود بسیار عاقل و دانا و صاحب حسن و جمال و کمال و بی نظیر که بر یتیمی و پریشانی خود گریه میکرد و می گفت :
فلک را از ازل بیداد دادند یتیمان را دل ناشاد دادند
یتیمی داد و بیداد از یتیمی نباشد یک دل شاد از یتیمی
الهی طفل بی مادر نگردد ذلیل و خوار و هم مظطر نگردد
حاجی صالح را همسایه ای بود بیوه و مکّاره و هر صبح و شام پی دلداری دختر آمد و شد می کرد و به شیوه محبت و نوازش کم کم توانست او را فریب بدهد و گفت ای نازنین سالهاست که من مهر پدرت را در دل جا کرده ام اگر تو پدرت را به خواستنی من رضا کنی من مادرانه تو را خدمت کنم. القصه دختر چون پدر خود را به نکاح آن حیله گر راضی نمود و چون آن مکاره به مراد دل رسید با دختر بنای تعدی و ظلم پیش کشید هر دقیقه به نوعی اورا اذیت و آزار می نمود آخر الامر روی بستر خود ، خود را به ناخوشی و ضعف و غش بر ساخت و هر ناله و آهی که می کرد می گفت : ای داد و بیداد از بد قدومی وسر خوری این یتیم که مرا ازشادی عمر محروم ساخت و نیز همسایگان و اقارب خود را گفته بودکه هر کدام به عیادت من
می آیید به شوهرم بگویید که دخترت بدبخت است سعادت و میمنتی ندارد و نگاه داشتن او در خانه باعث برهم زدن شادی است و تو باید اورا از خانه بیرون کنی چون دختر کردار آن مکاره را شنید از پدر ش قهر کرد و و از شهر بیرون آمد را ه ولایت غربت را در پیش گرفت روز راه رفت و شب به سر چشمه آبی و باغ و
بوستانی رسید داخل باغ شد از ظلمت شب و پریشانی و تنهایی بر خود می گریست و نمی خوابید و به خدا عرض میکرد که ای قادر متعال و ذو الجلال خدایا تا کی در بدری ؟ یا خانه امیدمرا بر بند یا قفل مهمات مرا بگشای ناگاه دید چهار زن نورانی راکه وارد آن باغ شدند و مادرانه آن دختر را نوازش کردند. دلداری دادند و گفتند ای دختر جان غم مخور واشک مریز که تو به مرتبه خوبی مرسی و از غم می رهی اما نذر کن که چون کار به مراد دل تو بشود به ختم اماج و کماجی اقدام نمایی و طرز ختم را نیز بدو تعلیم دادند دختر از اسم آن چهار زن پرسید گفتند : بی بی حور بی بی نور بی بی حیات و بی بی نجات و از نظر غایب شدند دختر حیران و پریشان بود که چه کند و به کجا برود ناگاه عبور شاهزاده ای به آن سر چشمه رسید که به شکار می رفت نگاه به باغ کرد دختری دید خوش صورت ، پری منظر،عاشق شده و آهی کشید و گفت:
ای نازنین دل آرا
جان برفت ایمان برفت روزگار از دست رفت
عاشقت گردیده ام صبر و قرار از دست رفت
پیش از این گر اختیاری داشتم ای جان من
چون تورا دیدم عنان اختیار از دست رفت
القصه آن شاهزاده دختر را با عزت و احترام به شهر آورد و او را از برای خودش عقد نمود شهر را آیینه بندی نمود و هفت شبانه روز به عیش و نوش و عشرت مشغول شدند که مردم شهر همه تعجب نمودند و هر دوی ایشان نیز شادی می کردند مادر شاهزاده نیز چون پسر را با عروسش در حجله دامادی می دید
شادی می کرد و خوشحال بود القصه چون دختر و شاهزاده به مراد دل رسیدند عروس به شاهزاده گفت مرا مرخص کن که به نذر خود عمل نمایم شاهزاده عروس خود را رخصت داد و خود از حجله بیرون رفت عروس کنیزان حرم را فاطمه اسم گذاشت و از ایشان آرد طلب کرد و شروع به طبخ آماج و کماج{ آرد را خمیر کرده و به صورت نان فطیر می پزند ومواد دیگری به آن اضافه میکنند که به آن کماج میگویند. مقداری از آرد را با روغن و کمی زعفران مخلوط میکنند و به صورت دانه های کوچک در می آورند که به آن آماج میگویند. } نمود مادر داماد که از سرِّکار با خبر نبود شاهزاده را گفت عجب عروسی آورده ای که در حسن و جمال نظیر ندارد ولی پیشه او و هنر او گدایی بوده است و با آماج و کماج پرورش یافته شاهزاده در غضب شد داخل مطبخ شد و قول مادر را به صدق دید دیگ را سرنگون کرد و طعام را پایمال نمود و
عروس را سیلی زد و با پسروزیر و پسر وکیل به عزم شکار از شهر بیرون رفت در بیابان گرفتار باد شدیدی شد گرد و غبار تیره حرکت کرد به نحوی که شاهزاده از رفقای خود عقب افتاد و تنها به شهر مراجعت نمود چون به شهر آمد مردم به استقبال شاهزاده بیرون آمدند پسر وزیر و وکیل را همراه وی ندیدند همهمه در شهر افتاد که شاهزاده تنها از شکار آمده و رفقای خود را کشته علامت آن اینکه خون از خورجین مچکید عسس ها آمدند خورجین را پالیدند دو سر بریده به شکل سر پسر وکیل و وزیر بود هرچند شاهزاده قسم میخورد که این هاهندوانه بوده است باورشان نمی شد آخر الامر پادشاه حکم به زندانش نمود مدتی که شاهزاده در زندان بود به خود افتاد که من که خطایی مرتکب نشدم که به زندان افتادم مگر انکه همان آماج و کماجی که پایمال کردم. پس به مادرش پیغام فرستاد که عروس مرا سلام برسان و بگو که مرا حلال کند و ختم آماج و کماجی رابر سر پا کند مادربه نزد عروسش رفت و معذرت خواهی کرد چادر مندرسی بر سر کرد و به در درب منزلی که نام فاطمه در آن بود رفت و آرد گدایی نمود و زنان را جمع کرد و به ختم آش
اقدام نمود همان لحظه پسر وزیر و وکیل به شهر آمدند و تمام مردم شهر باخبر شدند و شاهزاده از زندان نجات یافت خورجین را که نگاه کردند دیدند که دو عدد هندوانه فقط بوده است { قصه ما به سر رسید آشتون حاضر شد. ضمنا این داستانی بود عامیانه
تحقیق وپژوهش: علیرضا کمیلی سال 1370 تخته جان
محمد محمدزاده فرزند محمدحسین در سال 1342 در روستای سراب تخته جان از توابع شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود. تا سال پنجم ابتدایی در زادگاهش تحصیل کرد؛ سپس برای ادامه ی تحصیل به دُرخش رفت و پس از اتمام دوره ی راهنمایی، تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در بیرجند ادامه داد.
اوقات فراغت به مطالعه و کمک به پدر و مادرش می گذراند. وی روزهای تعطیل همراه پدر بزرگوارش به کار کشاورزی می پرداخت. جوانی مؤمن و مقیّد به انجام واجبات و نماز اول وقت بود. در مراسم مذهبی و عزاداری اهل بیت علهیم السلام حضور داشت. روزهای عاشورا و تاسوعا به آسیابان و دُرخش می رفت و در هیأت های عزاداری شرکت می کرد. به امام خمینی (ره) علاقه ی فراوان داشت و عکس های ایشان را در خانه نصب کرده بود و دیگران را به اطاعت از ایشان دعوت می کرد.
در اوج جوانی بود که به خدمت در نظام فرا خوانده شد. یک سال از دوران خدمتش را در نیروی هوایی مشهد به پایان رساند. پس از پایان خدمت سربازی وارد دانشکده ی افسری شد. شش ماه آموزشی را در دانشکده ی افسری شیراز گذراند و شش ماه هم در تهران خدمت کرد. سپس عازم جبهه شد و مردانه به دفاع از میهن اسلامی پرداخت. او که عاشق شهادت بود، به هم رزمش گفت: « من خواب دیده ام به شهادت می رسم؛ به مادرم بگویید برایم گریه نکند. »
سرانجام نیز به آرزویش رسید؛ او هم چون مولایش امام حسین (ع) سر در بدن نداشت و پاهایش قطع شده و بدنش سوخته بود.
پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در بیرجند به زادگاهش انتقال یافت و در گلزار شهدای سراب تخته جان به خاک سپرده شد.
تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی
شهید مهدی صفاری تخته جان، فرزند یوسف متولد 15 فروردینماه سال 1348 روستای بمرود (قائنات). مهدی پسر بزرگ خانواده بود. پدر و مادر توجه خاصی به او داشتند. از همان کودکی محبوب همه اطرافیان و.بسیار باوقار و مؤدب بود و با ذهن سرشار و تیزهوشی خاصی که داشت دیگران را مجذوب خود میکرد. دوران ابتدایی را در زادگاه خود گذراند و از همان دوران بود که در تظاهرات علیه رژیم سابق شرکت مینمود و با همکاری دیگران اعلامیههای حضرت امام را در سطح روستا توزیع مینمود. در دوران ابتدایی در درسهایش ممتاز بود و علاقه زیادی به تحصیل نشان میداد بهطوریکه برای ادامه تحصیل به مشهد نزد مادربزرگش آمد و دوران راهنمایی را در مدرسه توحید گذراند دوران دبیرستان را در دبیرستان دکتر علی شریعتی مشهد و در رشته ریاضی و فیزیک گذراند. وی بسیار کوشا و با جدیت و کاملاً معتقد به مسائل اخلاقی و اجتماعی بود و نظم خاصی در امور تحصیلیاش داشت. در این دوران بود که خانواده نیز مقیم مشهد شدند. سال چهارم دبیرستان، زمانی که خود را برای امتحانات دیپلم و کنکور آماده مینمود، تصادف پدر اتفاق افتاد که مدت سه ماه در بیمارستان بستری بودند و مهدی از ایشان پرستاری میکرد. پس از اتمام وقت کلاس سریعاً به بیمارستان برمیگشت تا از پدر مراقبت نماید. گاهی اوقات نیز به کتابخانه آستان قدس رضوی میرفت، در آنجا دوستان زیادی داشت که برای رفع اشکالات درسی به او مراجعه میکردند. در دوران دبیرستان بود که از طریق یکی از اقوام با آیت ا...شیرازی امامجمعه وقت مشهد آشنا شد؛ و اوقات فراغت خود را در دفتر امامجمعه مشهد صرف حل مشکلات مردم و رسیدگی به امور مردم میکرد. ایشان حتی حقوق دریافتی از دفتر امامجمعه را به خانوادههای مستضعف اهدا میکرد. در دفتر امامجمعه نیز با جدیت تمام و با نهایت ادب و حس خدمتگزاری، همکاری میکرد بهطوریکه شدیداً موردتوجه امامجمعه و کارکنان قرار میگیرد. شهید بزرگوار در کنکور سال 1366 در رشته مهندسی برق- الکترونیک دانشگاه زاهدان پذیرفته میشود. پس از اتمام ترم اول است که علیرضا برادر کوچکتر در جبهه مجروح میشود و ایشان در ایامی که در مشهد بودند به مراقبت از برادر و رسیدگی به امور سایر مجروحین جنگی میپرداختند و از هیچ کمکی دریغ نکرده و چندین بار خون خود را اهدا نموده بودند. سال 1367 که دشمن حملات زیادی را آغاز نموده بود، ایشان تصمیم میگیرد که به جبهه برود و وقتیکه با مخالفت اطرافیان به علت شرایط جسمانی نامناسب پدر و برادر روبهرو میشود، میگوید که من دانشجو هستم و در زاهدان، مهم دوری است؛ پس چه تفاوتی دارد که جبهه باشم یا زاهدان. بالاخره عازم جبهه میشود و در چهارم تیرماه سال 1367 در حملات عراق به جزیره مجنون مفقودمی شود و درحالیکه همگی گمان به اسارت ایشان داشتند و منتظر بازگشت ایشان بودند در اول تیرماه 1378 پس از یازده سال انتظار جانکاه به همراه ششصد کبوتر خونین بال دیگر پس از عبور از شهرهای ایران وارد مشهد شد و پس از انجام مراسم مربوطه به همراه دیگر همسنگران خویش در بهشت رضای مشهد آرمید.
سجایای اخلاقی شهید مهدی صفاری
در دفتر امامجمعه که بود همیشه باحوصله و بردباری و اخلاق خوب و لبخند همیشگی به اربابرجوع پاسخ میداد. معتقد بود باید درراه اسلام مال و جان را در طبق اخلاص نهاد و سنگرهای جبهه را خالی نگذاشت.
یکی از همکاران ایشان در دفتر امامجمعه ویژگیهای اخلاق شهید را اینگونه بیان میکند: خنده و نشاط و شادابی را همیشه به همراه داشت و در برخورد با مردم برای رفع مشکلاتشان این مورد را اصلی اساسی میدانست. تقوا و بهخصوص نمازهای اول وقت او از دیگر ویژگیهایی بود که از ایشان دیده بودم. در کارش مصلحتاندیش بود. هرگز دروغ نمیگفت. با مردم شفاف صحبت میکرد. اهل مسائل مادی مانند حقوق و مزایا و پاداش برای خودش نبود و اصلاً به آن اهمیتی نمیداد، یکبار هم برای خود چیزی از ما نخواست و این در آن زمان برای ما و دیگر همکاران الگو بود. در کارش اهل خط وخط بازی نبود؛ و هیچوقت هم نمیدیدیم سیاستبازی کند. همیشه در بحثها اشاره میکرد که باید فقط به خاطر اسلام و مردم کارکنیم.
منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید محمد اسماعیل رضایی تخته جان فرزند عباس در تاریخ دوم شهریورماه سال 1331 در روستای تخته جان شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود وی از کودکی شخصی غیرتمند، مهربان و مؤدب و انسانی نمونه در اخلاق و رفتار بود و به رعایت موازین شرعی و احکام اسلامی سخت پای بند و معتقد بود. درعینحال اهل مزاح بود و بر لبهای دوستان گل لبخند مینشاند و باعث تقویت روحیه نیروها میشد در زمان اوجگیری انقلاب اسلامی و مبارزات مردمی در راهپیماییها شرکت داشت و پس از انقلاب به عضویت نهاد مقدس سپاه پاسداران درآمد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق همین نهاد چندین مرتبه به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد. وی ازجمله کسانی است که در عملیات فتح خرمشهر در سال 1361 حضور یافت و رشادتهای زیادی از خود نشان داد. در همین عملیات از ناحیه دست راست مجروح شد. بعد از عملیات فتح خرمشهر به مرخصی آمد و بعد از مدتی دوباره به جبهه اعزام شد. وی در اسفند سال 1364 در عملیات والفجر 9 در منطقه مریوان نیز شرکت کرد و از ناحیه دست چپ مجروح گردید؛ و همرزمش محمد گلی از تخته جان به شهادت رسید.
شهید محمد اسماعیل رضایی بعد از گذشت چند روز از عملیات کربلای 5 در تاریخ 10 بهمن سال 1365 در نزدیکی پاسگاه زید با تعدادی از نیروها بهعنوان خطنگهدار باقی میماند و تحت فرماندهی احمد کاووسی از بیرجند در مقابل نیروهای بعثی عراق مقاومت میکنند؛ اما با توجه به پاتک سنگین دشمن با فرمانده اش احمد کاووسی و تعدادی دیگر از نیروهای اسلام به درجه رفیع شهادت میرسد. شهید رضایی در این عملیات فرمانده دسته بود و در قرارگاه رمضان گردان ادوات فعالیت مینمود.
پیکر پاک شهید به مدت 13 سال ناپدید و سپس توسط گروه تفحص، شناسایی و پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای تخته جان در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد. از این شهید عزیز سه فرزند به نامهای عباس، ربابه و زهرا به یادگار مانده است.
منبع: کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی
شهید محمدتقی رضایی فرزند ذبیحالله و خیرالنساء در تاریخ دهم فروردینماه 1339 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند متولد شد. پدرش مؤذن روستا بود. نزدیک پنجاه سال در سه نوبت بالای پشتبام خانه میرفت و اذان میگفت. دوران کودکی محمدتقی در زادگاهش تخته جان سپری شد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند و سپس به کار قالیبافی مشغول گردید. احترام خاصی به والدینش میگذاشت و در کارهای کشاورزی و دامداری یارو یاور آنها بود. از همان کودکی همراه پدر به مسجد میرفت و در نماز جماعت شرکت میکرد. عاشق ائمه معصومین بهویژه امام حسین علیهالسلام بود و در ماه محرم در مراسم سینهزنی و علمگردانی شرکت میکرد. در دهه اول محرم چنانچه کسی محمدتقی را برای ناهار دعوت میکرد؛ نمیپذیرفت و میگفت: این ده روز میهمان سفره امام حسین علیهالسلام هستم. از درآمدی که داشت به فقرا کمک میکرد و به خانوادهاش سفارش میکرد که مبادا فقیری از در خانه ما ناامید برگردد. به صلهرحم بسیار اهمیت میداد و به دیدار بستگان دور و نزدیک خود میرفت. مرحوم مادرش نقل میکرد: محمدتقی به معلمین روستا احترام زیادی میگذاشت و میگفت مادرم! باید کاری کنم که در تخته جان به معلمین خوش بگذرد و احساس دلتنگی نکنند چون آنها در روستا غریباند و کسی را ندارند. وقتی نان میپختم یا شیر و ماست داشتیم برای معلمینش میبرد. بااینکه پسر بود اما در کارهای خانه کمکم میکرد. وقتی میخواستم نان بپزم سفارش میکرد روز جمعه خمیر کنم. گفتم چه فرقی می کند. گفت: من روز جمعه بیکارم. دوست دارم در پخت نان به شما کمک کنم. شهید محمدتقی رضایی نوزدهم دیماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 که با رمز مقدس یا زهرا سلامالله علیها در منطقه شلمچه شروعشده بود شرکت نمود و پس از گذشت سه روز پیکار و نبرد با دشمن بعثی عراق در تاریخ بیست و دوم دیماه سال 1365 در منطقه جزیره ام الرصاص در سن 26 سالگی براثر اصابت ترکش به ناحیه گردن و پیشانی به فیض عظیم شهادت نائل گشت. پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند، به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد
منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید محمدرضا صالحی بیک فرزند حسین در تاریخ سوم فروردینماه سال 1330 در روستای تخته جان دیده به دنیا گشود. تحصیلات ابتدایی را در روستا به پایان رساند. او فردی وارسته و با تقوی بود و قرآن را با صوتی دلنشین تلاوت میکرد. قبل از انقلاب در جلسات مذهبی، دعای کمیل و ندبه شرکت فعال داشت. مردم را امربهمعروف و نهی از منکر میکرد. در راهپیمایی علیه رژیم شاه شرکت داشت و در حمله به یکی از پاسگاهها که مسئولان آن قبلاً عکس امام (ره) را از جوانان انقلابی گرفته بودند از نیروهای مؤثر بود. در 23 سالگی باخانم فاطمه عبداللهی ازدواج کرد که ثمرهی این ازدواج یک دختر به نام مریم و سه پسر به نامهای: محمدحسین، مهدی و محسن میباشد. او عاشق امام و ولایتفقیه بود و فرزندان خود را به درس خواندن و قرائت قرآن سفارش میکرد و بر انجام واجبات و ترک محرمات تأکید داشت. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی بهعنوان کارمند رسمی به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. دوران آموزشی را در شهرستان کرمان به همراه دوستانش محمد سلیمی و شهید محمدرضا صفاری به اتمام رساند و سپس با همدیگر به استان سیستان و بلوچستان اعزام شدند و حدود 14 ماه در نوار مرزی سراوان به خدمت مشغول شدند. مدتی در بخش تعاون سپاه مسئولیت سرکشی به خانوادههای شهدا و رزمندگان را به عهده داشت. اهمیت زیادی به اموال عمومی مردم میداد و حقی برای خود یا بستگان قائل نبود. ازجمله صفات بارز وی اخلاص در عمل و پایبندی به دستورات دینی بود. او ازجمله اولین پاسدارانی بود که از روستای تخته جان در سن 32 سالگی به جبهه اعزام شد. سرانجام در تاریخ 25/2/1365 در ششمین مرتبهی حضور در میدانهای نبرد در منطقهی حاج عمران در سن 35 سالگی جان به جانآفرین تسلیم کرد و به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در زادگاهش روستای تخته جان به خاک سپرده شد.همسر شهید در خصوص سجایای اخلاقی او میگوید: «شهید صالحی فردی سادهزیست، قانع و متواضع بود. به نماز اول وقت اهمیت ویژهای قائل بود و در این خصوص میگفت نگذارید نماز از فضیلتش بیفتد. سفارش میکرد راه امام و شهدا را ادامه دهید و تأکید داشتند که فرزندانم حتماً درس بخوانند.»
منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی