پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

پیمانه //// زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

فرهنگی اجتماعی

شهید محمد ترابی - خراسان جنوبی - درمیان - روستای سراب

شهید محمد ترابی

نام: محمد

نام خانوادگی: ترابی

نام پدر: موسی

نام مادر: خیری

تأهل: مجرد

محل تولد: روستای سراب تخته جان

تاریخ تولد: 1343/00/00

تحصیلات: راهنمایی

دین: اسلام

مذهب: شیعه

گروه اعزام: ارتش

شغل: قالیباف

سمت: امدادگر

نوع عضویت: نامشخص

اقشار: شغل آزاد

نوع خدمت در جبهه: رزمنده

نوع مسئولیت در جبهه: رسته ای

محل شهادت: میانه

تاریخ شهادت: 1362/08/25

نحوه شهادت: سانحه رانندگی

شرح واقعه منجر به شهادت: سانحه رانندگی

   محمد ترابی فرزند موسی در سال 1343 در روستای «سراب تخته جان» از توابع شهرستان بیرجند متولد گردید.

دوران کودکی را در زادگاهش گذراند فقر اقتصادی باعث شد که از تحصیلات محروم بماند مدتها درروستای سراب از راه دامداری، کارگری و قالیبافی زندگی اش را اداره می نمود و به خانواده اش کمک می کرد سپس به خدمت مقدس نظام وظیفه فرا خوانده شد و دوره آموزشی را در پادگان 04 بیرجند گذراندبعد از آن برای ادمه خدمت همرا لشگر 64 عازم مناطق جنگی گردید .او که بعد از چند روز مرخصی به جبهه برمی گشت در تاریخ بیست و پنجم آبانماه سال 1362 درسن 19 سالگی در منطقه میانه در اثر حادثه ی رانندگی به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.پیکر پاک شهید پس از تشییع در شهرستان بیرجند به زادگاهش منتقل و به خاک سپرده شد.

تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی

شهید ابراهیم غفرانی ( روستای سراب )

ابراهیم غفرانی فرزند غفور در سال 1342 در روستای سراب تخته جان از توابع شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود. در سه سالگی مادرش را از دست داد و از محبت مادری محروم گردید. دوره ابتدایی را در مدرسه روستا گذراند و چون امکان تحصیل بیشتر در زادگاهش نبود، ترک تحصیل کرد. پس از آن همراه پدر به کشاورزی و دامداری پرداخت.

فقر مادی و کارهای سخت کشاورزی از او جوانی مقاوم و صبور ساخت. در پانزده سالگی برای پیدا کردن کار به بندرعباس و پس از مدتی به قم رفت. در قم در یک مرغداری مشغول به کار شد. ضمن کار از امور معنوی و آموختن قرآن غافل نمی شد و قرآن را با صوت زیبایی تلاوت می کرد. در هنر خطاطی نیز مهارت داشت.

از آغاز انقلاب به امام (ره) علاقمند شد. این علاقه به عشقی مبدل شد هنگامی که به سن سربازی رسید جهت آموزش وارد پادگان 04 بیرجند شد. و پس از پایان دوره آموزشی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید. وی در منطقه «ابوغریب» سمت دیده بانی داشت.

هنوز دو هفته از خدمتش در جبهه نمی گذشت که در سنگر دیده بانی از ناحیه ران مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و بر اثر خونریزی شدید در تاریخ بیست و نهم شهریورماه سال 1364 در سن 22 سالگی به لقاء الله پیوست.

پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند به زادگاهش انتقال یافت و در آرامگاه ابدیش به خاک سپرده شد.

تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی

شهید محمد محمد زاده ( روستای سراب )

محمد محمدزاده فرزند محمدحسین در سال 1342 در روستای سراب تخته جان از توابع شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود. تا سال پنجم ابتدایی در زادگاهش تحصیل کرد؛ سپس برای ادامه ی تحصیل به دُرخش رفت و پس از اتمام دوره ی راهنمایی، تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در بیرجند ادامه داد.

اوقات فراغت به مطالعه و کمک به پدر و مادرش می گذراند. وی روزهای تعطیل همراه پدر بزرگوارش به کار کشاورزی می پرداخت. جوانی مؤمن و مقیّد به انجام واجبات و نماز اول وقت بود. در مراسم مذهبی و عزاداری اهل بیت علهیم السلام حضور داشت. روزهای عاشورا و تاسوعا به آسیابان و دُرخش می رفت و در هیأت های عزاداری شرکت می کرد. به امام خمینی (ره) علاقه ی فراوان داشت و عکس های ایشان را در خانه نصب کرده بود و دیگران را به اطاعت از ایشان دعوت می کرد.

در اوج جوانی بود که به خدمت در نظام فرا خوانده شد. یک سال از دوران خدمتش را در نیروی هوایی مشهد به پایان رساند. پس از پایان خدمت سربازی وارد دانشکده ی افسری شد. شش ماه آموزشی را در دانشکده ی افسری شیراز گذراند و شش ماه هم در تهران خدمت کرد. سپس عازم جبهه شد و مردانه به دفاع از میهن اسلامی پرداخت. او که عاشق شهادت بود، به هم رزمش گفت: « من خواب دیده ام به شهادت می رسم؛ به مادرم بگویید برایم گریه نکند. »

سرانجام نیز به آرزویش رسید؛ او هم چون مولایش امام حسین (ع) سر در بدن نداشت و پاهایش قطع شده و بدنش سوخته بود.

پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در بیرجند به زادگاهش انتقال یافت و در گلزار شهدای سراب تخته جان به خاک سپرده شد.

 تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی

شهید نصر الله عطایی ( روستای گیت )


شهید نصر الله عطایی گیت فرزند حسین در یکم فروردین ماه سال 1342 در روستای گیت از توابع شهرستان درمیان استان خراسان جنوبی در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را تا پنجم ابتدایی در این روستا گذراند و در این مدت از دانش آموزان موفق و ممتاز آموزشگاه بود.شهید عطایی دوران کودکی و نوجوانی خود را به همراه خانواده در این روستا سپری کرد. وی از دوران کودکی بسیار مهربان،باهوش و با استعداد بود و در برخورد با بزرگترها با احترام و با کوچکترها نهایت محبت و صمیمیت را به خرج می داد. از همان اوان کودکی در تمام مجالس اهل بیت عصمت و طهارت شرکت می کرد به شکلی که خانواده نصرالله از وی به عنوان الگو و سرمشق و چهره ای محبوب و مورد احترام در میان تمام اقوام ذکر می کنند چرا که بر خوردهایش بسیار فروتن و متواضع بود.زندگی در روستای محروم و دور افتاده طعم فقر و محرومیت را از آغاز نوجوانی به وی  چشانید. وی در کنار خانواده اش زندگی بسیار ساده ای داشت و از زرق و برق دنیا گریزان بود و نسبت به افراد رنج کشیده احساس مسئولیت می کرد.نصرالله از همان ابتدا علاقه بسیار زیادی در زمینه کمک به مردم محروم و مستضعف داشت. همچنین وی از همان ابتدا دارای بعد عرفانی قوی بود به طوری که شبها غالبا تا نیمی از شب به راز و نیاز می پرداخت و بسیاری از روز ها را روزه می گرفت.وی فردی مهربان،صبور،صمیمی،نجیب و علاه مند به تلاوت قرآن و شرکت در نماز جماعت بود.  شهید عطایی با اوج گیری انقلاب در راهپیمایی ها و اجتماعات باشکوه امت قهرمان حضور فعال داشت و با پخش عکس ها و اعلامیه های حضرت امام (ره) در به راه انداختن و سازماندهی تظاهرات مختلف نقش فعالی داشت.وی عاشق امام و انقلاب بود و از همه توان خود در راه اهداف نظام و انقلاب استفاده می نمود.اخلاق خوب در خانواده و اجتماع، شرکت فعال در جلسات مذهبی،تشویق دوستان به مانوس بودن با قرآن،احترام به والدین و اهتمام به انجام صله رحم،علاقه زیاد به مطالعه،عشق ورزیدن به اهل بیت عصمت و طهارت و دشمنی با گروهک ها و نیروهای ضد انقلاب از خصوصیات بارز شهید عطایی بود.او بسیار خوش برخورد و مومن بود. نمازش را سر وقت می خواند و در مسجد روستا در مراسم عزاداری امام حسین(ع) شرکت می جست.شهید عطایی برای گذران دوران سربازی به ژاندارمری پیوست و بلافاصله به سوی میدان های نبرد حق علیه باطل رهسپار شد و سرانجام این سرباز رشید اسلام در دوازدهم تیرماه سال 1363 پس از ابراز شجاعت ها و دلاوریهای فراوان در منطقه عملیاتی آبادان به فیض شهادت نایل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در بیرجند جهت خاکسپاری به زادگاهش روستای گیت انتقال یافت.

فعالیت های انقلابی شهید نصرالله عطایی

شهید نصرالله عطایی گیت آنقدر طرفدار انقلاب و حضرت امام (ره) بود و از اسلام دفاع می کرد که کسی جرات نداشت جلوی او علیه اسلام حرفی بزند و این در حالی بود که او از آن چنان صبر و حوصله و محبتی در زندگی برخوردار بود که هرگز عصبانی نمی شد و کسی نمی توانست او را عصبانی کند.همزمان با اوج گیری مبارزات انقلابی مردم به صورت داوطلبانه در راهپیمایی ها و مراسم تطاهرات علیه نظام شاهنشاهی شرکت می کرد و به صورت پیاده به روستاهای اطراف محل زندگی خود(روستای گیت) حرکت می کرد تا در تظاهرات شرکت کند.وی اکثر اوقات با همکاری دوستانش در زادگاهش راهپیمایی و تظاهرات علیه نظام شاهنشاهی راه می انداخت و در شعار نویسی بر روی دیوارها و پخش اعلامیه ها شرکت فعال داشت.

شهید عطایی به خواهران و برادران و دوستانش سفارش می کرد که قدر اسلام و انقلاب را بدانید زیرا این حکومت اسلامی است که برای مستضعفین تلاش می کند و حق مضلوم را از ظالم خواهد گرفت.اوعاشق امام راحل(ه) و صحبت های ایشان بود به شکلی که اگر مطلب یا جمله ای از صحبت های ایشان را می دید آن را چندین بار تکرار می کرد  درذهن خود جای می داد و به دیگران نیز یادآوری می کرد.شهید عطایی علاقه زیادی به راه حضرت امام(ره) داشت و همین علاقه به امام(ره)،انقلاب و اسلام بود که زمینه ساز شهادت ایشان شد.

قصه آخرین شب

 

شهید عطایی  از زبان مرحوم حسین عباسی همرزم شهید

من یکی از همرزمانت هستم که لحظه ای بعد جنازه ی خونین تو را بر روی دست گرفتم در حالی که کسی جرات نفس کشیدن نداشت و تنها صدایی به گوش می آمد  خش خش گام های همرزمانت بود که تو را در تاریکی شب بر سر دست می آوردند قطره های خون تو چکه چکه بر زمین میچکید .ای شهید آیا به یاد داری که باهم پیمان بستیم در مقابل قداربندان تاریخ سر خم نکنیم با تو حرف می زنم ای شهید آیا می شنوی چه می گویم می خواهم قصه آخرین شب را دوباره بازگو کنم وقتی پیکر خون آلودت را به پشت سنگر آوردند قلب تو می تپید انگار گواهی می داد که هنوز زنده هستی و اندک باقی مانده ها بر گرد تو حلقه زدند وآرام بر چهره ی معصومت اشک ریختند .

 

 

وصیت نامه شهید عطایی

بسم الله الرحمن الرحیم

"یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی فی جنتی"

"ای نفس قدسی مطمئن ودل آرام {به یاد خدا}امروز به حضور پروردگارت بازآی که تو خشنود{به نعمت های ابدی او} واو راضی از توست بازآی و در صف بندگان  خاص من درآی و در بهشت من داخل شو

سلام بر امام امت وسلام بر مردم شهید پرور وسلام بر شهیدان تاریخ خونین تشیع از کربلا تا ایران. شهادت مرگ انتخابی یک انسان انتخاب گر است که برای پیوستن به معشوقش این کوتاه ترین وبهترین راه را انتخاب می کند واین که من تصمیم گرفته ام که از نزدیکترین راه به لقا پروردگار برسم. از اینکه وظیفه شرعی هر انسان مسلمان است که بایستی قبل از مرگ خویش زندگی نامه یا به قولی وصیتنامه ای داشته باشد من هم وظیفه خود دیدم که وصت نامه ای بنویسم،امیدوارم که خداوند منان از گناهانم در گذرد و این بنده حقیر را جز شهدا محسوب کند چرا که از پیامبر اکرم (ص)نقل شده: که هر شهید با اولین قطره خونی که از خود بر زمین می ریزد خداوند تمام گناهان او را می بخشد و خداوند توبه پذیر است از همگی برادران و خواهران طلب بخشش می نمایم و از حسین عباسی طلب بخشش دارم. ای مادر عزیزم تو چه مشقتها و بد بختی ها در این دهات دورافتاده استان خراسان  برای من کشیدی و همیشه امیدوار بودی که به پسرت یعنی من بدهی و خداوند بزرگ اجر و پاداش آن را به تو خواهد داد و امیدوارم بعد از مرگم خودت را ناراحت نکنی که دشمنان اسلام سوء استفاده کنند. و تو ای پدرعزیزم که همچون کوه در برابر مشکلات ایستادگی می کردی و می دانم که بعد از مرگم خوشحالی که این امانت را در راه خداوند بزرگ قربانی داده ای و شما برادران و خواهران هم چون زینب پیام خونین برادرتان را به گوش جهانیان برسانید و امیدوارم که همیشه خودتان را در محضر خداوند بدانید و از خط امام که همان ولایت فقیه است خارج نشوید. و شما ای امت حزب ا... من کو چکتر ازآنم که به شما پیامی بدهم ولی چون مشاهده شده که مردم شهید پرور ایران به پیام های شهیدان گوش فرا می دهند و به آنها عمل می کنند پیام من چنین است :  به پیامهای امام امت گوش فرا دهید و آنها را در زندگی خویش سرمشق قرار دهید  در نماز های جمعه و جماعت بیشتر شرکت کنید که دشمنان اسلام از این جماعات می ترسند از خط امام که همان ولایت فقیه است خارج نشوید همیشه برای امام عزیز دعا کنید و در پایان چون من در محضر خداوند روسیاه هستم می خواهم برای من یک ماه روزه بگیرید و تا جایی که امکان دارد برای من نماز بخوانید. همگی شما را به خدای بزرگ می سپارم خدا حافظ

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار

تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی

شهید محمد نبئی ( روستای زیدان)

شهید محمد نبئی

محمد نبئی فرزند محمداکبر متولد دوم مردادماه سال هزار وسیصد وچهل وهشت در روستای زیدان از توابع شهرستان بیرجند در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.در 18 ماهگی مادرش به رحمت ایزدی پیوست. چون در روستای زیدان مدرسه وجود نداشت، نتوانست درس بخواند. بعدها مختصر سوادی فرا گرفت و همراه پدرش به دامداری پرداخت. او وجود خداوند دانا و توانا را در سکوت صحرا احساس می نمود؛ گوسفندان را خیلی دوست داشت و آن ها را نعمت های خداوند می دانست. اگر کسی از او تقاضای کاری می کرد، با دل و جان کارش را انجام می داد. در برآودن نیاز و حل مشکلات دیگران کوشا بود. چون مادر نداشت، بیشتر با خاله اش زندگی می کرد و در کارهای خانه با وی همکاری می نمود.خاله اش خانم معصومه جوانشیر می گوید:محمد از وقتی که به خانه ما قدم گذاشت روزی خود را با خودش آورد و باعث برکت و رونق خانه شد او در کارهای خانه از قبیل پخت نان و تهیه غذا وآب کمک می کرد مثل فرزندان خودم او را دوست داشتم وفرزندانم نیز به او محبت داشتند و اگر دیر می آمد دلشان برایش تنگ می شد. علاقه زیادی به ائمه مصومین به ویژه امام رضا علیه السلام داشت او خنده رو بود وهیچ وقت عصبانی نمی شد . دوستانش آقایان: احمد حسینی ، اکبر خالقی ، غلامرضا نبئی ،شیر محمد نبئی و علی محمد نبئی و عیسی ناتوان می گویند:از اخلاق خاص او این بود که دوست داشت کارهایش را خودش به تنهایی انجام دهد و باعث مزاحمت دوستانش نباشد .او به ائمه اطهار علیهم السلام علاقه ی زیادی داشت و در جلساتی که به همین منظور برگزار می شد، شرکت فعال داشت. قرآن را تلاوت می کرد و در اول وقت نماز را در مسجد و با جماعت اقامه می کرد. پای صحبت روحانیون و ریش سفیدان می نشست و با جان و دل به حرف هایشان گوش می داد. طرفدار حق بود و دیگران را امر به معروف و نهی از منکر می کرد.هرگز کسی از او دروغی نشنید. در میان مردم از محبوبیت برخوردار بود چنان که همه ی مردم او را دوست داشتند. در مسجد و مجالس مذهبی شرکت می کرد. از دستورات امام تبعیت می نمود. عاشق شهادت بود و به جبهه و جنگ اشتیاق داشت با همین اشتیاق در 17 سالگی به جبهه اعزام شد. توصیه می کرد از کمک به جبهه دریغ نورزند و جبهه ها را خالی نگذارند. در تاریخ سوم مردادماه سال 1366 در اشنویه ی کردستان پس از تحمل شکنجه ی زیاد و سوختن صورت توسط نیروهای کومله و دموکرات در سنّ 18 سالگی به ندای حق لبیک گفت و به شهادت رسید. پیکر پاک و مطهرش پس از تشییع، باشکوه فراوان در زادگاهش روستای زیدان به خاک سپرده شد.


تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی

شهید محمد صالحی ( روستای زیدان )

شهید محمد صالحی

محمد صالحی فرزند محمدحسین نام مادر وی  فاطمه بیگم ناتوان ، محمد متولد هفتم خرداد هزار وسیصدو چهل و هفت  در روستای زیدان از توابع شهرستان بیرجند در خانواده ای کشاورز دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در زادگاهش گذراند. به خاطر نبودن مدرسه و مشکلات مالی خانواده، از تحصیل محروم ماند و بیشتر عمرش را به کار کشاورزی و قالی بافی در زیدان گذراند.او از ارادتمندان ائمه اطهار (ع) و از خدمتگزاران جلسات مذهبی به شمار می آمد. محمد دوران سربازی اش را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مناطق غرب کشور گذراند او در خدمت تیپ 65 هجرت از قرارگاه رمضان بود و سرانجام در تاریخ دوم دیماه سال 1366 در منطقه ی اشنویه به دست نیروهای کومله اسیر شد و پس از شکنجه ی فراوان بر اثر اصابت گلوله در سن 19 سالگی به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.

پدرو سایر دوستانش از جمله ابراهیم روحی می گویند : محمد دارای اخلاقی نیکو و روحیه ای شاد بود با مردم معاشرت خوبی داشت بدون اجازه والدینش کاری انجام نمی داد . از گفتن دروغ متنفر بود.کمتر عصبانی می شد و از منافقین بیزار بود. محمد به نماز اهمیت می داد .در کارهای کشاورزی چوپانی آبیاری و قالیبافی همکاری زیادی با خانواده داشت مطیع روحانیت مبارز بود ودر همان سنین کم همزمان با شروع انقلاب اسلامی در راهپیمایی ها شرکت می کرد. علاقه وافری به حضرت امام خمینی داشت در یک مسابقه شرکت کرده بود ویک دستگاه رادیو برنده شده بود آن روز آنقدر ذوق کرده بود نه به واسطه رادیو بلکه خوشحال از اینکه با این رادیو صدای امام را می شنود. با شروع جنگ تحمیلی آرزو داشت در دفاع از میهن اسلامی از همگان جلوتر باشد زمانی که از بلند گوی مسجد جامع زیدان برای اعزام به جبهه اعلام عمومی می کردند سریع خودش را به روحانی محل جناب آقای محمد علی کمیلی می رساند و به ایشان می گوید دایی جان اسم مرا در اول برگه بنویسید. می خواهم اولین نفر باشم .به دیگران نیز سفارش می کرد به جبهه بروند و اگر نمی توانند با مالشان در این مسیر اقدام نمایند.محمد سه مرحله به مدت نه ماه به جبهه می رود . به دوستان و همرزمانش ازجمله: عیسی ناتوان گفته بود برایم دعا کنید در این راه شهید شوم و اگر شهید شدم ناراحت نشوید. پیکر پاک شهید پس از تشییع در شهرستان بیرجند به زادگاهش روستای زیدان منتقل و به خاک سپرده شد.


تحقیق و پژوهش : علیرضا کمیلی 




مناجات شهید چمران

گلچینی از مناجات های شهید چمران

 

خوش دارم با ستارگان نجوا کنم

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.

توکل و رضا

« ترا شکر می کنم که ازپوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.
خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت « توکل » و « رضا» عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.
خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی.»

می خواستم شمع باشم

« همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند...»

در سرزمین کفر ، تو بودی

« خدایا می دانی که در زندگی پرتلاطم خود، لحظه ای تو را فراموش نکردم.همه جا به طرفداری حق قیام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم. در آن روزگاری که طرفداری ازاسلام به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر می شد و کمتر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می کردم و تو ای خدای بزرگ! خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرک دیگری جز تو نمی توانست داشته باشد.»

دنیا

« دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست. در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است، عالیترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهرخلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند. هر کسی به شأن خود به چیزی می پردازد، ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.

تو مرا عشق کردی

« خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی.»

سه طلاقه

« من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد.»

آرامش غروب

« خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیرنمایم، عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم . غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند، با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.»

آفرینش دریا

« خدایا تو را شکر می کنم که دریا را آفریدی ، کوهها را آفریدی و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم. خدایا تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم و درک زیبایی را به من رحمت کردی تا آنجا که زیباییهایت را و پرستش زیبایی را جزیی از پرستش ذاتت بدانم.»

سوگند

« خدایا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علی سوگند، به حسین سوگند، به روح سوگند، به بی نهایت سوگند، به نور سوگند، به دریای وسیع سوگند، به امواج روح افزا سوگند، به کوههای سر به فلک کشیده سوگند، به شیپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداییان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشیده گان سوگند، به اشک یتیمان سوگند، به آه جانسوز بیوه زنان سوگند، به تنهایی مردان بلند سوگند که من عاشق زیبائیم. چه زیباست همدردعلی شدن، زجر کشیدن، از طرف پست ترین جنایتکاران تهمت شنیدن، از طرف کینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن، چه زیباست در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب، سینه داغدار را گشودن و خروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن، چه زیباست که دراین موهبت بزرگ الهی که نامش غم و درد است، شیعه تمام عیارعلی شدن.»

شرف شیعه

« خدایا تو را شکر می کنم که شیعیان را با اسلحه شهادت مجهز کردی که علیه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشیع پاک کنند و ارزش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند و با ایمان خدایی و اراده آهنین، خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند. علی وار زندگی کنند و در راه سرخ حسین علیه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند.»

افزایش ظرفیت

« خدایا از تو می خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم.»

فقر مرا پروراند

« فقر و بی چیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمان ها نیز در نظرم ناچیز شدند. هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم می گذارد و فقر اجازه نمی دهد که یتیمانش را نگبهانی کنم. هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه می کند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد ، من می سوزم، آب می شوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامی که در سنگر خونین ترین قتالها و جنگ آوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمی تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اینها را می بینم و صبر می کنم دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم. این قفس آهنین را شکسته ام و آنقدر احساس بی نیازی می کنم که زیر سخت ترین ضربه ها و کوبنده ترین هجوم ها از هیچ کس تقاضای کمک نمی کنم. »

گذشت

« من اینقدر احساس بی نیازی می کنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمی کنم ، حتی فریاد بر نمی آورم حتی آه نمی کشم در دنیای فقر آنقدر پیش می روم که به غنای مطلق برسم و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون می ریزم برای آنست که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پیروز شده است.»

بی نیاز

« خدایا از آنچه کرده ام اجرنمی خواهم و به خاطر فداکاریهای خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسرنمودی، همه استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.
خدایا هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو می شد و به کسی نمی رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپدید می شد... تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نورمی تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو ای خدای من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.

مغموم

خدایا عذر می خواهم از اینکه در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد! خدایا آنچه می گویم از قلبم می جوشد و از روحم لبریز می شود. خدایا دل شکسته ام، زجر کشیده ام، ظلم زده ام، از همه چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده ای تیره و مبهم و تاریک فرو رفته ام، تنها ترا می شناسم ، تنها به سوی تو می آیم، تنها با تو راز و نیاز می کنم.

خدایا ، فقط تو

« هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم.»

من آه صبحگاهم

« من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته ام که درنیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم. نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم. من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیشتر می دوند کمتر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می آید.»

افتادگی

ای خدای من! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود، خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.

شهید مهدی صفاری

شهید مهدی صفاری تخته جان، فرزند یوسف متولد 15 فروردین‌ماه سال 1348 روستای بمرود (قائنات). مهدی پسر بزرگ خانواده بود. پدر و مادر توجه خاصی به او داشتند. از همان کودکی محبوب همه اطرافیان و.بسیار باوقار و مؤدب بود و با ذهن سرشار و تیزهوشی خاصی که داشت دیگران را مجذوب خود می‌کرد. دوران ابتدایی را در زادگاه خود گذراند و از همان دوران بود که در تظاهرات علیه رژیم سابق شرکت می‌نمود و با همکاری دیگران اعلامیه‌های حضرت امام را در سطح روستا توزیع می‌نمود. در دوران ابتدایی در درس‌هایش ممتاز بود و علاقه زیادی به تحصیل نشان می‌داد به‌طوری‌که برای ادامه تحصیل به مشهد نزد مادربزرگش آمد و دوران راهنمایی را در مدرسه توحید گذراند دوران دبیرستان را در دبیرستان دکتر علی شریعتی مشهد و در رشته ریاضی و فیزیک گذراند. وی بسیار کوشا و با جدیت و کاملاً معتقد به مسائل اخلاقی و اجتماعی بود و نظم خاصی در امور تحصیلی‌اش داشت. در این دوران بود که خانواده نیز مقیم مشهد شدند. سال چهارم دبیرستان، زمانی که خود را برای امتحانات دیپلم و کنکور آماده می‌نمود، تصادف پدر اتفاق افتاد که مدت سه ماه در بیمارستان بستری بودند و مهدی از ایشان پرستاری می‌کرد. پس از اتمام وقت کلاس سریعاً به بیمارستان برمی‌گشت تا از پدر مراقبت نماید. گاهی اوقات نیز به کتابخانه آستان قدس رضوی می‌رفت، در آنجا دوستان زیادی داشت که برای رفع اشکالات درسی به او مراجعه می‌کردند. در دوران دبیرستان بود که از طریق یکی از اقوام با آیت ا...شیرازی امام‌جمعه وقت مشهد آشنا شد؛ و اوقات فراغت خود را در دفتر امام‌جمعه مشهد صرف حل مشکلات مردم و رسیدگی به امور مردم می‌کرد. ایشان حتی حقوق دریافتی از دفتر امام‌جمعه را به خانواده‌های مستضعف اهدا می‌کرد. در دفتر امام‌جمعه نیز با جدیت تمام و با نهایت ادب و حس خدمتگزاری، همکاری می‌کرد به‌طوری‌که شدیداً موردتوجه امام‌جمعه و کارکنان قرار می‌گیرد. شهید بزرگوار در کنکور     سال 1366 در رشته مهندسی برق- الکترونیک دانشگاه زاهدان پذیرفته می‌شود. پس از اتمام ترم اول است که علیرضا برادر کوچک‌تر در جبهه مجروح می‌شود و ایشان در ایامی که در مشهد بودند به مراقبت از برادر و رسیدگی به امور سایر مجروحین جنگی می‌پرداختند و از هیچ کمکی دریغ نکرده و چندین بار خون خود را اهدا نموده بودند. سال 1367 که دشمن حملات زیادی را آغاز نموده بود، ایشان تصمیم می‌گیرد که به جبهه برود و وقتی‌که با مخالفت اطرافیان به علت شرایط جسمانی نامناسب پدر و برادر روبه‌رو می‌شود، می‌گوید که من دانشجو هستم و در زاهدان، مهم دوری است؛ پس چه تفاوتی دارد که جبهه باشم یا زاهدان. بالاخره عازم جبهه می‌شود و در چهارم تیرماه سال 1367 در حملات عراق به جزیره مجنون مفقودمی شود و درحالی‌که همگی گمان به اسارت ایشان داشتند و منتظر بازگشت ایشان بودند در اول تیرماه 1378 پس از یازده سال انتظار جانکاه به همراه شش‌صد کبوتر خونین بال دیگر پس از عبور از شهرهای ایران وارد مشهد شد و پس از انجام مراسم مربوطه به همراه دیگر هم‌سنگران خویش در بهشت رضای مشهد آرمید.

سجایای اخلاقی شهید مهدی صفاری

  در دفتر امام‌جمعه که بود همیشه باحوصله و بردباری و اخلاق خوب و لبخند همیشگی به ارباب‌رجوع پاسخ می‌داد. معتقد بود باید درراه اسلام مال و جان را در طبق اخلاص نهاد و سنگرهای جبهه را خالی نگذاشت.

    یکی از همکاران ایشان در دفتر امام‌جمعه ویژگی‌های اخلاق شهید را این‌گونه بیان می‌کند: خنده و نشاط و شادابی را همیشه به همراه داشت و در برخورد با مردم برای رفع مشکلاتشان این مورد را اصلی اساسی می‌دانست. تقوا و به‌خصوص نمازهای اول وقت او از دیگر ویژگی‌هایی بود که از ایشان دیده بودم. در کارش مصلحت‌اندیش بود. هرگز دروغ نمی‌گفت. با مردم شفاف صحبت می‌کرد. اهل مسائل مادی مانند حقوق و مزایا و پاداش برای خودش نبود و اصلاً به آن اهمیتی نمی‌داد، یک‌بار هم برای خود چیزی از ما نخواست و این در آن زمان برای ما و دیگر همکاران الگو بود. در کارش اهل خط وخط بازی نبود؛ و هیچ‌وقت هم نمی‌دیدیم سیاست‌بازی کند. همیشه در بحث‌ها اشاره می‌کرد که باید فقط به خاطر اسلام و مردم کارکنیم.  

 منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی

شهید محمد اسماعیل رضایی

    شهید محمد اسماعیل رضایی تخته جان فرزند عباس در تاریخ دوم شهریورماه سال 1331 در روستای    تخته جان شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود وی از کودکی شخصی غیرتمند، مهربان و مؤدب و انسانی نمونه در اخلاق و رفتار بود و به رعایت موازین شرعی و احکام اسلامی سخت پای بند و معتقد بود. درعین‌حال اهل مزاح بود و بر لب‌های دوستان گل لبخند می‌نشاند و باعث تقویت روحیه نیروها می‌شد در زمان اوج‌گیری انقلاب اسلامی و مبارزات مردمی در راهپیمایی‌ها شرکت داشت و پس از انقلاب به عضویت نهاد مقدس سپاه پاسداران درآمد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق همین نهاد چندین مرتبه به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد. وی ازجمله کسانی است که در عملیات فتح خرمشهر در سال 1361 حضور یافت و رشادت‌های زیادی از خود نشان داد. در همین عملیات از ناحیه دست راست مجروح شد. بعد از عملیات فتح خرمشهر به مرخصی آمد و بعد از مدتی دوباره به جبهه اعزام شد. وی در اسفند سال 1364 در عملیات والفجر 9 در منطقه مریوان نیز شرکت کرد و از ناحیه دست چپ مجروح گردید؛ و هم‌رزمش محمد گلی از تخته جان به شهادت رسید.

    شهید محمد اسماعیل رضایی بعد از گذشت چند روز از عملیات کربلای 5 در تاریخ 10 بهمن سال 1365 در نزدیکی پاسگاه زید با تعدادی از نیروها به‌عنوان خط‌نگه‌دار باقی می‌ماند و تحت فرماندهی احمد کاووسی از بیرجند در مقابل نیروهای بعثی عراق مقاومت می‌کنند؛ اما با توجه به پاتک سنگین دشمن با فرمانده اش احمد کاووسی و تعدادی دیگر از نیروهای اسلام به درجه رفیع شهادت می‌رسد. شهید رضایی در این عملیات فرمانده دسته بود و در قرارگاه رمضان گردان ادوات فعالیت می‌نمود.

    پیکر پاک شهید به مدت 13 سال ناپدید و سپس توسط گروه تفحص، شناسایی و پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای تخته جان در کنار هم‌رزمانش به خاک سپرده شد. از این شهید عزیز سه فرزند به نام‌های عباس، ربابه و زهرا به یادگار مانده است.

منبع: کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی

شهید محمد تقی رضایی

شهید محمدتقی رضایی فرزند ذبیح‌الله و خیرالنساء در تاریخ دهم فروردین‌ماه 1339 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند متولد شد. پدرش مؤذن روستا بود. نزدیک پنجاه سال در سه نوبت بالای پشت‌بام خانه می‌رفت و اذان می‌گفت. دوران کودکی محمدتقی در زادگاهش تخته جان سپری شد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند و سپس به کار قالیبافی مشغول گردید. احترام خاصی به والدینش می‌گذاشت و در کارهای کشاورزی و دامداری یارو یاور آن‌ها بود. از همان کودکی همراه پدر به مسجد می‌رفت و در نماز جماعت شرکت می‌کرد. عاشق ائمه معصومین به‌ویژه امام حسین علیه‌السلام بود و در ماه محرم در مراسم سینه‌زنی و علم‌گردانی شرکت می‌کرد. در دهه اول محرم چنانچه کسی محمدتقی را برای ناهار دعوت می‌کرد؛ نمی‌پذیرفت و می‌گفت: این ده روز میهمان سفره امام حسین علیه‌السلام هستم. از درآمدی که داشت به فقرا کمک می‌کرد و به خانواده‌اش سفارش می‌کرد که مبادا فقیری از در خانه ما ناامید برگردد. به صله‌رحم بسیار اهمیت می‌داد و به دیدار بستگان دور و نزدیک خود می‌رفت. مرحوم مادرش نقل می‌کرد: محمدتقی به معلمین روستا احترام زیادی می‌گذاشت و می‌گفت مادرم! باید کاری کنم که در تخته جان به معلمین خوش بگذرد و احساس دل‌تنگی نکنند چون آن‌ها در روستا غریب‌اند و کسی را ندارند. وقتی نان می‌پختم یا شیر و ماست داشتیم برای معلمینش می‌برد. بااینکه پسر بود اما در کارهای خانه کمکم می‌کرد. وقتی می‌خواستم نان بپزم سفارش می‌کرد روز جمعه خمیر کنم. گفتم چه فرقی می کند. گفت: من روز جمعه بیکارم. دوست دارم در پخت نان به شما کمک کنم.    شهید محمدتقی رضایی نوزدهم دی‌ماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 که با رمز مقدس یا زهرا سلام‌الله علیها در منطقه شلمچه شروع‌شده بود شرکت نمود و پس از گذشت سه روز پیکار و نبرد با دشمن بعثی عراق در تاریخ بیست و دوم دی‌ماه سال 1365 در منطقه جزیره ام الرصاص در سن 26 سالگی براثر اصابت ترکش به ناحیه گردن و پیشانی به فیض عظیم شهادت نائل گشت. پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند، به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد

منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی