پروین اعتصامی
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
---
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
زهد با نیت پاک است، نه با جامه پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد
سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد
هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد
گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد
مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود
تا که در لانه خود، برگ و نوائی دارد
گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد
***
فروغ فرخزاد (Forugh Farrokhzad) در یک خانوادهی متوسط تهرانی از پدری نظامی و خشن و مادری ساده و مهربان زاده شد. فروغالزمان فرخزاد فرزند چهارم این خانوادهی نهنفره بود. او در تمام طول زندگیاش رابطهی پرتنشی با پدر داشت. در 16سالگی با پرویز شاپور، کاریکلماتوریست، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پسری به نام کامیار بود. فروغ فرخزاد درست یک سال پس از ازدواج با شاپور اولین مجموعهشعریاش به نام «اسیر» را منتشر کرد. این ازدواج که حاصل شوری عاشقانه و عصیانگر بود، پس از چهار سال به جدایی انجامید. تأثیرات این طلاق تا سالها بر ذهن و روان فروغ فرخزاد سنگینی میکرد.
پس از این جدایی، فروغ فرخزاد برای گریز از زندگی بستهای که در ایران داشت، مدتی به اروپا سفر کرد. روح جستوجوگر فروغ، یا به تعبیر ابراهیم گلستان، طلبهای که در درون فروغ دائماً در حال یادگیری و پرورش خود بود، از این سفر بسیار آموخت. فروغ فرخزاد در سال 1337 با ابراهیم گلستان آشنا شد و این آشنایی در بستر فضای فرهنگی تازهای که در استودیوی گلستان برایش فراهم شد، امکان تازهای به نبوغ هنری فروغ بخشید. «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، دو مجموعهشعر بسیار موفق فروغ فرخزاد، در این دوره سروده شد و به چاپ رسید.
فروغ فرخزاد در سال 1338 برای آموزش در امور سینمایی و تهیهی فیلم به انگلستان رفت و در مراحل تهیهی چند فیلم کوتاه با گلستان همکاری کرد. در بهار 1341، با ساختن فیلم «خانه سیاه است» یکی از مهمترین فیلمهای مستند تاریخ سینمای ایران را خلق کرد. اما عمر وی دیری نپایید.
نکته:
فروغ عاقبت بخیر شد" نه اینکه فروغ برای علاقمندان شعر غریبه باشد، اما همین نظر متفاوت رهبری بر آثار یک شاعر زن بی پروا، شروع مسیر جدیدی در شناخت او بود. اهالی ادبیات هم میگویند آخرین دفترهای شعر فروغ یعنی "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" چه از نظر فنی و چه محتوایی با کتاب های اول او یعنی "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" قابل مقایسه نیست و انگار فروغ پیش از مرگ، دوباره و زیباتر از قبل متولد شده باشد؛ همانطور که در "تولدی دیگر" سرود:این دگر من نیستم، من نیستم/حیف از آن عمری که با من زیستم.
حالا فروغ فرخزاد تنها شاعر محبوب "این منم! زنی تنها در آستانه فصلی سرد" شبکه های اجتماعی نیست! یا زنی که عاشقانه های شعرش، خط قرمزهای عرف را زیر پا می گذارد؛ جهان بینی دو دفتر شعر آخر او و نگاه متفاوتش در مستندسازی را که کنار هم بگذاریم به زنی متفکر و عمیق می رسیم که با مختصات زمانه اش حتی شاعری انقلابی و آزادی خواه است.
در این پادکست رادیومهر از نگاهی جدید به آثار فروغ گفتهایم:
من خواب دیدهام که کسی میآید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیدهام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی
نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفتهاست
و رخت پاسبانی پوشیدهاست نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضیالقضات است
یا حاجتالحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازهٔ سیدجواد، هرچه که لازم دارد،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود.
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشتهباشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانهها و خربزهها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشتبام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمدهاست،
روز آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچههاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پلههای پشتبام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام.
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند
من پلههای پشتبام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام.
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در
صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنهٔ یحیی بچه کردهاست
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتشبازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاهسرفه را قسمت میکند
و روز اسمنویسی را قسمت میکند
و نمرهٔ مریضخانه را قسمت میکند
و چکمههای لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
و رختهای دختر سیدجواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کردهباشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب دیدهام...
****
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت – سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
***
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده ست،
روز آمدنش را جلو بیاندازد
**
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
***
همهی هستی من آیهی تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهی رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهی یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانههای ساده خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
سپیده کاشانی
گذر دارد زمان بر جادّه شب سوگوار امشب
مه از غم کرده روی خویش پنهان در غبار امشب
چه افتاده است یا رب در حریم گنبد گردون
که میریزند انجم اشک حسرت در کنار امشب
مگر کشتند در محراب آن دلداده حق را
که دل در سینه میگرید ز ماتم زار زار امشب
نسیم مویهگر غمگین به گوش نخل میگوید
دوتا شد پشت چرخ از سوگ آن یکتاسوار امشب
ز تیغ شبپرستان در حریم مسجد کوفه
رخ فرزند قرآن شد ز خون سر، نگار امشب
علی مولود کعبه حجّت حق یار محرومان
به خون غلطید و شد فارغ ز رنج و انتظار امشب
سوی معبود شد، زندانی زندان آب و گل
شد از «فُزت و ربّ الکعبه» این راز آشکار امشب
علی در چاه غم فریاد زد تنهایی خود را
شنو پژواک آن را از ورای شام تار امشب
بنال ای همنوا با من سرشک از دیده جاری کن
که خون میگرید از این قصه چاه رازدار امشب
گل گلزار مسکینان مگر شد از خزان پرپر
که میبارند اشک از دیده چون ابر بهار امشب
دگر آن ناشناس مهربان از در نمیآید
که بنوازد یتیمان را به لطف بیشمار امشب
دلا پرواز کن سوی نجف آن قبله دلها
سلام ما به بال شوق بر تا آن دیار امشب
بگو ای یار محرومان شب قدرت مبارک باد
ترا قدر آفرین داده است قدر بیشمار امشب
« سپیده» سر به درگاه علی بهر شفاعت نه
مگر در پرتو لطفش دلت یابد قرار امشب
***
پروانه نجاتی
چکی* مامان بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی
باشیم
بیا با هم حرف بزنیم
بخندیم
در رو به روی غصه ها
ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر
باشه
تو خوشگلی از همه کس سر
باشه
جلوه تو ذات دختره می
دونم
کار خداست مقدره می دونم
همه می گن دخترا برگ گلن
داداش میگه البته یه کم
خلن
چسب روی دماغ یعنی که
زشتن
به فکر خط خطی سرنوشتن
پشت این رنگ و روغنا
دروغه
پشت اینا یه طرح بی فروغه
مردا میگن که خوشگلا
نجیبن
راستش و بخوای دخترا مثل
سیبن
سیب زمین افتاده بو نداره
رهگذر هم پا رو دلش می
ذاره
سیب های روی شاخه چیدن
دارن
از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم دل نگرون توام
دلواپس روز خزون توام
حالا که می خوای بری توی
خیابون
خودتو بگیر چراغ نده تو
میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو
عالم
به دو می خواست بره به
سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج
خانوم
چه میکنی فردا با حرف
مردم
روتو بگیر با این لپای
داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی
نیست
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو
نجیبی
شکوفه معطر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده
نباشه گلبرگها اسیر باده
زلفاتو از روسری بیرون
نذار
چشمای هیز و سمت زلفات
نیار
مردای خوب پرده دری نمی
خوان
عشقای لوس سرسری نمی خوان
باید بدونی زندگی بازی
نیست
توهم قرص های اکستازی
نیست
اونهایی که پلاس کافی
شاپن
احساسات دخترارو می قاپن
اونی که می ره پارتی های
شبونه
تو کار و بار انگل
دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن
مردای بد توی خیابون ولن
مردای خوب فقط نجابت می
خوان
از زنشون غرور و غیرت می
خوان
علاف مو فشن که مرد نمیشه
تا لنگ ظهر به رختخواب
سیریشه
مردی که قیچی میزنه به
ابرو
از اون نگیر سراغ زور
بازو
مردی که بند انداخته
مرده؟ نه نیست
برا کسی شریک درده؟ نه
نیست
جوهر مردی نداره، زغاله
نه مرده و نه زن؛ تو حس و
حاله
برق لب و کرم که اومد تو
کار
مردونگی برو خدا نگه دار
ابرو کمون خیابونا شلوغن
پر از فریب حرفای دروغن
دوست دارم دیونتم، اسیرم
یه روز اگه نبینمت میمیرم
یکی دو روز بعد تو همین
خیابون
یه لیلی دیگه ست کنار
مجنون
برا کسی بمیر که راستی
مرده
جر نزنه، نپیچه، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق
باشه
تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت
باشه
تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گلم سرت رو درد نیارم
این لوده بازی ها رو دوست
ندارم
گیس طلایی به چشماشون زل
نزن
با فوکلات به دستاشون پل
نزن
همپای دخترای بد راه نرو
با چشم باز مامان توی چاه
نرو
*چکی = خطاب شاعر به دختری
به نام چکاوک است
***
سیده فرشته حسینی
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستند
که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی
اثر کرده دعایت در زنی آوازهخوان حتی
و این یعنی تمامِ روسیاهان را دعا کردی
مبادا آن که دِینی باشد از زنجیر بر دوشت
غل و زنجیر را، دیوارِ زندان را دعا کردی
به ضربِ تازیانه روزهات را باز میکردند
تو اما قبلِ افطارت نگهبان را دعا کردی
***
نغمه مستشارنظامی
کتیبه کرد گل آیههای قرآن را
کشید طرح گل و آسمان و گلدان را
کشید نقش گل یاس را و صیقل داد
زلال آینههای دچار باران را
به آیهها و احادیث ناب زینت داد
مناره، گنبد و مقصوره و شبستان را
نوشت نام تو را و تبرکی نو کرد
به یمن شمس شموس آن رواق و ایوان را
چه قرنها که ازین بارگاه نورانی
نظاره کرده جهان شوکت خراسان را
چه سالها که شب و روز دیده این مسجد
هزار زائر دلخسته پریشان را
چه روزها که بر این طاقها امان داده
دل شکسته گنجشکهای مهمان را
چو یادگاری سرخی نوشته بر قلبش
قیام مردم دلداده مسلمان را
قیام مردم آزاده ای که غرقه به خون
فدای نام نکردند دین و ایمان را
به حرمت حرم امن چادر مادر
به دست باد ندادند عطر ریحان را
قیام عفت و غیرت ،قیام گوهرشاد
به نام عشق ورق زد کتاب دوران را
کبوتران حرم بال و پر زدند به خون
به بهت مرثیه خواندند مرغ خوشخوان را
در آن زمانه دلخون در آن زمانه تلخ
نظاره کرد حرم داغ تیرباران را
هزار باغ از آن لالههای خونین رست
هزار آینه پر کرد باغ رضوان را
سیاه پوش شد آن روز مشهد و ایران
نسیم صبح بپا کرد روح طوفان را
خروش مردم آزاده انقلابی شد
چونان گلی که بهاران کند زمستان را
بهار شد به زمین ابر عاشقی بارید
خروش سیل فرو ریخت کاخ ویران را
شکوه مسجد پر افتخار گوهرشاد
نماد عفت و دین کرد نام ایران را
**
فاطمه نانیزاد
نقشی از گلهای آبی روی ایوان میکشد
آسمانها را به آغوش خراسان میکشد
طرحی از فیروزه میریزد به چشمان حرم
صحن گوهرشاد را در زیر باران میکشد
با پر چادرنمازش آسمان صبح را
دختر خورشید تا دربار سلطان میکشد
از شکوه صخرهها هرگز نکاهد ذرهای
از سر زنها اگر چادر رضاخان میکشد
میدود فصل خزان در برگوبار باغها
بر لب هر سوسن آسیمهسر جان میکشد
نقش سرخی مینشیند روی کاشیهای سبز
در حرم گلبرگهای گل فراوان میکشد
خون این گلبرگها در روزگاری دورتر
فاطمیون، زینبیون را به میدان میکشد