امام حسین علیه السلام دختری دارد که گویا نام او فاطمه صغیره بوده ولی بیشتر به رقیه مشهور شده، هم او به پدرعلاقه زیادی دارد و هم پدر به او و شاید یکی ازجهات علاقه امام این بود که مادر این دختر از دنیا رفته بود(1)واباعبدالله همه هستی او بود حتی در اوج حوادث درد دلهایش رابه بابامی گفت راوی می گوید دیدم وقتی امام سوی میدان می آمدکودکی باقدمهای لرزان خود را به آقارسانید ودامن او راگرفت:
یاابه اُنظرالَیَّ بابابه من نگاه کن.فاِنِّی عطشانً بابا من تشنه ام اشک ازدیدگان حضرت جاری شد فرمود: بُنَیَّه اللهُ یُسقیکِ فانَّهُ وکیلی می دانم تشنه ای خداوندتوراسیراب کند گفتنداورقیه دخترامام است (2) دلهاراروانه حرم کوچک وباصفای آن عزیزی کنیم که حرمش نیازبه روضه خوان نداردوبادستهای کوچکش گره های بزرگ را بازکرده، او که درس فدا شدن در راه امام زمان را به همه ما می دهد
مقدمه
السّلام علیکِ یابنتَ ولیِّ الله السلام علیک یااخت ولی الله السلام علیک یابنت الحسین الشهید(3
ای محبان مدفنم گرکنج ویران خانه است خوب می دانید جای گنج درویرانه است
کودکی بودم سه ساله نازپرورد حسین رفتم ازدنیاوقبرم کنج زندان خانه است
همین حرم با صفا یک روزی خرابه شام بوده ،که نیمه شبی سه ساله ازخواب بیدارشد هی صدامی زند أین ابی؟پدرم کجاست؟الان اورادیدم .اهل خرابه دورش راگرفتنداماهرقدرنوازش می کنندآرام نمی گیرد آخه دخترعزیز پدر است اگر نازی کند دختر خریدارش پدر باشد. اما اوکه بابا نداره صدای شیون از همه بلند شدگویا مصیبتها تازه شده برسر و صورت می زنند. یک مرتبه دیدند خرابه نورانی شد طبقی را وارد کردند جلوی رقیه گذاشتند دستمالی برآن قرار دارد. بادستهای کوچک دستمال راکنار زد یا الله یاحسین چشمش افتادبه سربریده بابا یه ناله ای زدسررابلندکردبه دامن گرفت مانندزهرا ی مرضیه سلام الله علیها برای حسین مادری کردنگفت من را زدند بدنم کبوده نه !بلکه مانند مادری که در دیدار عزیزش همه درد های خودش را فراموش می کند صدازد:یاابتاه من ذالَّذی قَطَعَ وَرِیدَک؟ کی سرتوروازبدن جداکرده ؟ یاابتاه من ذالَّذی خَضَبَکَ بدِمائک؟ چه کسی محاسنت رابه خونت رنگین کرد؟(4) سر را به سینه چسبانید و گریه می کرد آخ بمیرم (یا بقیه الله) دیدند لبها را بر لبهای بابا گذاشت ناله ای زد و به زمین افتاد هر چه او را صدا زدند: رقیه جان ، عزیز برادرم ، جوابی نمی آید.(5
گوشه خرابه غوغا شد رقیه فدای بابا شد.
همه بگوئید یا حسین.
پرورش مرثیه ،اوج مرثیه ،
پدر فدای رخ نورانیت سنگ جفا که زد به پیشانیت
ای گل خوشبو ز درختت که چید؟ تیغ که رگهای گلویت درید
منبع
2.انوارالشهاده. 1سرگذشت جانسوزحضرت رقیه (تحقیق محمدی اشتهاردی)
قسمتی اززیارت نامه حضرت 4 . نفس المهموم،منتخب طریحی 5.منتهی الآمال3
منبع
السلام علی الشیب الخضیب السلام علی الخَدِّالتَّریب
السلام علی البدن السلیب السلام علی الثَّغرالمقرُوعِ بالقَضیب
السلام ای زینت دوش حبیب ناصردین آیه ی فتح قریب
السلام ای لاله ی شیب الخضیب ای مدال سینه ات خدالتریب
السلام ای کشته ی تیروسنین قره العین نبی یعنی حسین
امام صادق(ع) فرمود: آسمان چهل روز برحسین گریه کرد. زمین چهل روزگریه کرد. خورشیدچهل روزگریه کرد ملائکه گریه می کنند.انبیاءاشک می ریزند گمانم امروز پیامبرکربلاست .امیرالمومنین اشک میریزد فاطمه حسین حسین می کند. امام مجتبی ناله می زند. بیا ما هم برویم کربلا وقتی وارد کربلا می شوی هیچ کجا نرو الا یکجا، آن هم مقابل گودال قتلگاه، آنجاکه همه خیره خیره نگاه می کنند. ببینید با حسین چه می کنند.
(گریز)
السلام ای صیدمقطوع الوتین معنی ایاک نعبد،نستعین
السلام ای داده سنگ خاره ات یال وپربرجسم پاره پاره ات
السلام ای آنکه دندانت شکست سنگ برپیشانیت ازکین نشست
واردمیدان شدچنان جانانه می جنگدکسی جرأت جنگیدن باحسین ندارد.هربارکه حمله می کردضرباتی به دشمن میزدبه جایگاه اصلی خودبرمی گشت باصدای بلندفریادمی زد:لاحول ولاقوه الابالله ،یکی ازشاهدان صحنه می گوید:بخداقسم هرگزکسی مثل حسین ندیدم که اینهمه داغ دیده باشد.دستهای جداشده برادردیده باشد.بدن قطعه شده جوانش رادیده باشد.اصابت تیرسه شعبه به گلوی نازک علی اصغرمشاهده کرده باشد.بدن پاره پاره ی یارانش رادیده باشدودرمحاصره دشمن باشدامااینقدرشجاعانه بجنگد.لحظاتی درمیدان ایستاداستراحتی کندیک ملعونی سنگی بطرف آقاپرتاب کردبه پیشانی مبارکش خورد.خون برصورتش جاری شد.پیراهن عربی رابلندکردخون ازصورت کناربزندتیرسه شعبه زهرآلوده امان ندادوبرقلب نازنین آقانشست صدازد:بسم الله وبالله وعلی ملّه رسول الله خداتوشاهدباش هیچ پسردخترپیامبری غیرازمن درروی زمین نیست امااین مردم رحم نکردندیکی باشمشیربرفرق مبارکش زد.دیگری چنان بانیزه به پهلوی نازنین عزیززهرازد.چه اتفاقی افتاد.این رابگذارازمقتل بگویم نوشته اند:
فسَقَطَ الحسینُ عن فرسهِ الی الارض علَی خَدِّالاَیمَن میدانی معنای این جمله چیست .خدارحمت کندآن کسیکه این شعرقدیمی راسروده :
نه ذوالجناح دگرتاب استقامت داشت نه سیدالشهداءبرجدال طاقت داشت.
هوا زجورمخالف چوقیرگون گردید عزیزفاطمه ازاسب سرنگون گردید
دلابسوزکه ...ص 280(ژولیده نیشابوری) - زیارت ناحیه مقدسه - کامل الزیارات ص 81 - مقتل مقرم ص 278 به نقل ازلهوف ص 67و120
عوام نباش
جزو «عوام» قرار نگرفتن، بدین معنا نیست که حتماً در پی کسب تحصیلات عالیه باشید؛ ... ای بسا کسانی که تحصیلات عالیه هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. ای بسا کسانی که تحصیلات دینی هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. ای بسا کسانی که فقیر یا غنیاند؛ اما جزو عوامند. عوام بودن، دستِ خودِ من و شماست. باید مواظب باشیم که به این جَرگه نپیوندیم. یعنی هر کاری میکنیم از روی بصیرت باشد. هر کس که از روی بصیرت کار نمیکند، عوام است. لذا، میبینید قرآن دربارهی پیغمبر میفرماید: «اَدْعُوا اِلَیاللَّهِ عَلی بَصِیرَةٍ اَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی.»یعنی من و پیروانم با بصیرت عمل میکنیم، به دعوت میپردازیم و پیش میرویم. پس، اوّل ببینید جزو گروه عوامید یا نه. اگر جزو گروه عوامید، به سرعت خودتان را از آن گروه خارج کنید. بکوشید قدرت تحلیل پیدا کنید؛ تشخیص دهید و به معرفت دست یابید
برای رهایی از پیروی باطل، خواص حق را بشناس
خواصِ جبههی حق و خواص جبههی باطل. عدّهای اهل فکر و فرهنگ و معرفتند و برای جبههی حق کار میکنند. فهمیدهاند حق با کدام جبهه است. حق را شناختهاند و براساس تشخیص خود، برای آن، کار و حرکت میکنند.اینها یک دستهاند. یک دسته هم نقطهی مقابل حق و ضد حقّند. اگر باز به صدر اسلام برگردیم، باید این طور بگوییم که «عدّهای اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین، علیهما السّلام هستند و طرفدار بنیهاشمند. عدّهای دیگر هم اصحاب معاویه و طرفدار بنیامیّهاند.» بین طرفداران بنیامیّه هم، افراد با فکر، عاقل و زرنگ بودند. آنها هم جزو خواصند. پس «خواصِ» یک جامعه، به دو گروهِ «خواصِ طرفدار حق» و «خواصِ طرفدار باطل» تقسیم میشوند. شما از خواص طرفدار باطل چه توقّع دارید؟ بدیهی است توقّع این است که بنشینند علیه حق و علیه شما برنامهریزی کنند. لذا باید با آنها بجنگید. با خواص طرفدار باطل باید جنگید. اینکه تردید ندارد
اکثر مردم پیروی خواصند
در هر جامعه و شهر و کشوری، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم میشوند: یک قسمْ کسانی هستند که بر مبنای فکر خود، از روی فهمیدگی و آگاهی و تصمیمگیری کار میکنند. راهی را میشناسند و در آن راه - که به خوب و بدش کار نداریم - گام برمیدارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را «خواص» میگذاریم. قسم دیگر، کسانی هستند که نمیخواهند بدانند چه راهی درست و چه حرکتی صحیح است. در واقع نمیخواهند بفهمند، بسنجند، به تحلیل بپردازند و درک کنند. به تعبیری دیگر، تابع جَوّند. به چگونگی جوّ نگاه میکنند و دنبال آن جوّ به حرکت در میآیند. اسم این قسم از مردم را «عوام» میگذاریم. یک وقت - فرض بفرمایید - حضرت «مسلم»وارد کوفه میشود. میگویند: «پسر عموی امام حسین علیهالسّلام آمد. خاندان بنیهاشم آمدند. برویم. اینها میخواهند قیام کنند، میخواهند خروج کنند» و چه و چه. تحریک میشود، میرود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ میشوند هجده هزار بیعت کننده با مسلم! پنج، شش ساعت بعد، رؤسای قبایل به کوفه میآیند؛ به مردم میگویند: «چه کار میکنید؟! با چه کسی میجنگید؟! از چه کسی دفاع میکنید؟! پدرتان را در میآورند!» اینها دور و بر مسلم را خالی میکنند و به خانههایشان بر میگردند. بعد که سربازان ابن زیاد دور خانهی «طوعه» را میگیرند تا مسلم را دستگیر کنند، همینها از خانههایشان بیرون میآیند و علیه مسلم میجنگند! هر چه میکنند، از روی فکر و تشخیص و تحلیل درست نیست. هر طور که جوّ ایجاب کرد، حرکت میکنند. اینها عوامند. بنابراین، در هر جامعه، خواصی داریم و عوامی
دوری از خدا، کوفه را کوفه کرد
ما باید بفهمیم که چه بلایی بر سر آن جامعه اسلامی آمده است و چگونه از همان شهر افرادی آمدند به کربلا و حسین بن علی(ع) و اصحابش را با لب تشنه به شهادت رساندند و حرم امیرالمومنین(ع) را به اسارت گرفتند. در پاسخ به این سوال قرآن جواب ما را داده است قرآن درد و بیماری را به مسلمین معرفی میکند. آن آیه این است که می فرماید یکی دور شدن از ذکر خدا که مظهر آن صلوه و نماز است یعنی فراموش کردن خدا و معنویت و جدا کردن حساب معنویت از زندگی و فراموش کردن توجه و ذکر و دعا و توسل و طلب توفیق از خدای متعال و توکل بر خداو کنار گذاشتن محاسبات خدایی از زندگی، عامل دوم« اتبعوالشهوات » است. یعنی دنبال شهوترانیها و هوسها و در یک جمله دنیا طلبی رفتن و به فکر جمعآوری ثروت و مال بودن و التذاذ و به دام شهوات دنیا افتادن و اصل دانستن اینها و فراموش کردن آرمانها. این درد اساسی و بزرگ است و ما هم ممکن است به این درد دچار بشویم
==
دنیا پرستی مرز حسینیان و یزیدیان ...
وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند! این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن طرف حرکت مىکنند
قدرت و صلابت می خواهی؟! حسینی شو
به قضایای قیام امام حسین علیهالسّلام و حرکت وی از مدینه نگاه میکردم. به این نکته برخوردم که یک شب قبل از آن شبی که آن حضرت از مدینه خارج شود، «عبداللَّهبن زبیر» بیرون آمده بود. هر دو، در واقع، یک وضعیّت داشتند؛ اما امام حسین علیهالسّلام کجا، عبداللَّهبن زیبر کجا! سخن گفتن امام حسین علیهالسّلام و مقابله و مخاطبهاش از چنان صلابتی برخوردار بود که «ولید» حاکم وقت مدینه، جرأت نمیکرد با وی به درشتی حرف بزند! «مروان» یک کلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد - چون انتقادش نابجا بود - حضرت چنان تشری به او زد که مجبور شد سرجایش بنشیند. آن وقت امثال همین مروان، خانهی عبداللَّهبن زبیر را به محاصره درآوردند. عبداللَّه، برادرش را با این پیام نزد آنها فرستاد که «اگر اجازه بدهید، فعلاً به دارالخلافه نیایم.» به او اهانت کردند و گفتند: پدرت را در میآوریم! اگر از خانهات بیرون نیایی، به قتلت میرسانیم و چهها میکنیم! چنان تهدیدی کردند که عبداللَّهبن زبیر به التماس افتاد و گفت: «پس اجازه بدهید فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه میآیم.» آن قدر اصرار و التماس کرد که یکی واسطه شد و گفت: امشب را به او مهلت بدهید
ثروت اندوزی عامل زمین گیری خواص، در فتنه ها
خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست. طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى در آن جامعهاى که مسأله ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است . احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را خودمان از پیام شنیدهایم
تاریخ ابناثیر، ج 3،ص 115)
سرانجام بی بصیرتی ها
در آن عهد کار به جایی رسید که نوهی کسانی که در جنگ بدر به دست امیر المومنین (ع)و حمزه ی سیدالشهدا و بقیهی سرداران اسلام به درک رفته بودند ، پسر همان آدمها، نشست جای پیغمبر (ص)، و سر جگر گوشه ی پیغمبر (ص) را گذاشت جلویش و با چوب خیزران به لب و دندان او زد و گفت: (لیت اشیاخی ببدرشهدوا / جزع الخزرج من وقع الاسل) یعنی بلند شوند کشته های ما درجنگ بدر و ببینند که ما چکار کردیم با کشنده هایشان اینجاست که قرآن می گوید عبرت بگیرید. اینجاست که می گوید قل سیروافی الارض . در سرزمین تاریخ سیر کنید. ببینید که چه اتفاقی افتاده است
سکوت و جهل مردم، دغدغه ی تاریخی رهبران آسمانی
قرآن به ما می گوید شما نگاه کنید ،از گذشتهی تاریخ درس بگیرید. حالا ممکن است بعضیها بنشینند ،فلسفه بافی کنند که گذشته برای امروز نمیتواند سرمشق باشد. کاری به کار آنها نداریم. قرآن صادق مصدق، ما را به عبرت گرفتن از تاریخ دعوت میکند. چون در تاریخ چیزی هست که اگر بخواهیم از آن عبرت بگیریم، باید ما دغدغه داشته باشیم. این دغدغه مربوط به آینده است.چرا حالا این دغدغه باشد؟ مگر چه اتفاقی افتاده است؟ اتفاقی که افتاده در صدر اسلام است ... آنها آمدند پسر پیغمبر ، پسر فاطمهی زهرا ، پسر امیر المومنین را به عنوان خروج کننده بر امام عادل که یزید بن معاویه باشد معرفی کردند و کارشان گرفت .حالا آنها که دستگاه حکومت ظالمند ،هر چه دلشان می خواهد میگویند . چرا مردم باور میکنند؟ چرا مردم ساکت میمانند ؟ این که بنده را دچار دغدغه میکند اینجای قضیه است . من میگویم چه شد که کار به آنجا رسید؟ چه شد که امت اسلامی که اینقدر نسبت به جزئیات احکام اسلامی و آیات قرآنی دقت داشت در یک چنین قضیهی واضحی اینقدر دچار غفلت و سهل انگاری گردید که یک چنین فاجعه ای به وجود آمد؟ خوب این آدم را نگران می کند
دنیا تا آنجا خوب است که وابسته اش نشوی ...
عزیزان من! خواصِ طرفدارِ حق، دو نوعند. یک نوع کسانی هستند که در مقابله با دنیا، زندگی، مقام، شهوت، پول، لذّت، راحت، نام و همهی متاعهای خوبْ قرار دارند. اینهایی که ذکر کردیم، همه از متاعهای خوب است. همهاش جزو زیباییهای زندگی است. «مَتاعُ الْحَیاةِ الُّدنْیا.» «متاع»، یعنی «بهره». اینها بهرههای زندگی دنیوی است. در قرآنکه میفرماید «مَتاعُ الْحَیاةِ الُّدنْیا»، معنایش این نیست که این متاع، بد است؛ نه. متاع است و خدا برای شما آفریده است. منتها اگر در مقابل این متاعها و بهرههای زندگی، خدای ناخواسته آن قدر مجذوب شدید که وقتی پای تکلیفِ سخت به میان آمد، نتوانستید دست بردارید، واویلاست! اگر ضمن بهره بردن از متاعهای دنیوی، آنجا که پای امتحان سخت پیش میآید، میتوانید از آن متاعها به راحتی دست بردارید، آن وقتْ حساب است
آنچه که خدا در آن روزنمی پرسد.
1- خدا نمی پرسد چه ماشینی سوار می شدید. بلکه می پرسد چند نفر بی وسیله را سوار کردید؟
2- نمی پرسد مساحت منزلتان چقدر بود. بلکه می پرسد در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید.
3- نمی پرسد در کمد خود چه لباسهایی داشتید. بلکه می پرسد به چند نفر لباس پوشاندید.
4- نمی پرسد بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است. بلکه می پرسد برای به دست آوردن آن چقدر شخصیت خود را تنزل دادید.
5- او نمی پرسد عنوان شغلی شما چه بود. بلکه می پرسد چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان،بهترین کار را انجام دهید.
6- نمی پرسد چند دوست داشتید. بلکه می پرسد دوست چند نفر بودید.
7- او نمی پرسد که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید. بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید.
8- در مورد رنگ پوستتان نمی پرسد. بلکه از محتوای شخصیت شما سئوال می کند.
گلچینی از مناجات های شهید چمران
خوش دارم با ستارگان نجوا کنم
خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
توکل و رضا
« ترا شکر می کنم که ازپوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.
خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت « توکل » و « رضا» عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.
خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی.»
می خواستم شمع باشم
« همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند...»
در سرزمین کفر ، تو بودی
« خدایا می دانی که در زندگی پرتلاطم خود، لحظه ای تو را فراموش نکردم.همه جا به طرفداری حق قیام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم. در آن روزگاری که طرفداری ازاسلام به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر می شد و کمتر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می کردم و تو ای خدای بزرگ! خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرک دیگری جز تو نمی توانست داشته باشد.»
دنیا
« دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست. در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است، عالیترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهرخلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند. هر کسی به شأن خود به چیزی می پردازد، ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.
تو مرا عشق کردی
« خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی.»
سه طلاقه
« من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد.»
آرامش غروب
« خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیرنمایم، عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم . غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند، با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.»
آفرینش دریا
« خدایا تو را شکر می کنم که دریا را آفریدی ، کوهها را آفریدی و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم. خدایا تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم و درک زیبایی را به من رحمت کردی تا آنجا که زیباییهایت را و پرستش زیبایی را جزیی از پرستش ذاتت بدانم.»
سوگند
« خدایا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علی سوگند، به حسین سوگند، به روح سوگند، به بی نهایت سوگند، به نور سوگند، به دریای وسیع سوگند، به امواج روح افزا سوگند، به کوههای سر به فلک کشیده سوگند، به شیپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداییان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشیده گان سوگند، به اشک یتیمان سوگند، به آه جانسوز بیوه زنان سوگند، به تنهایی مردان بلند سوگند که من عاشق زیبائیم. چه زیباست همدردعلی شدن، زجر کشیدن، از طرف پست ترین جنایتکاران تهمت شنیدن، از طرف کینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن، چه زیباست در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب، سینه داغدار را گشودن و خروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن، چه زیباست که دراین موهبت بزرگ الهی که نامش غم و درد است، شیعه تمام عیارعلی شدن.»
شرف شیعه
« خدایا تو را شکر می کنم که شیعیان را با اسلحه شهادت مجهز کردی که علیه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشیع پاک کنند و ارزش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند و با ایمان خدایی و اراده آهنین، خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند. علی وار زندگی کنند و در راه سرخ حسین علیه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند.»
افزایش ظرفیت
« خدایا از تو می خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم.»
فقر مرا پروراند
« فقر و بی چیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمان ها نیز در نظرم ناچیز شدند. هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم می گذارد و فقر اجازه نمی دهد که یتیمانش را نگبهانی کنم. هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه می کند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد ، من می سوزم، آب می شوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامی که در سنگر خونین ترین قتالها و جنگ آوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمی تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اینها را می بینم و صبر می کنم دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم. این قفس آهنین را شکسته ام و آنقدر احساس بی نیازی می کنم که زیر سخت ترین ضربه ها و کوبنده ترین هجوم ها از هیچ کس تقاضای کمک نمی کنم. »
گذشت
« من اینقدر احساس بی نیازی می کنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمی کنم ، حتی فریاد بر نمی آورم حتی آه نمی کشم در دنیای فقر آنقدر پیش می روم که به غنای مطلق برسم و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون می ریزم برای آنست که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پیروز شده است.»
بی نیاز
« خدایا از آنچه کرده ام اجرنمی خواهم و به خاطر فداکاریهای خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسرنمودی، همه استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.
خدایا هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو می شد و به کسی نمی رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپدید می شد... تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نورمی تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو ای خدای من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.
مغموم
خدایا عذر می خواهم از اینکه در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد! خدایا آنچه می گویم از قلبم می جوشد و از روحم لبریز می شود. خدایا دل شکسته ام، زجر کشیده ام، ظلم زده ام، از همه چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده ای تیره و مبهم و تاریک فرو رفته ام، تنها ترا می شناسم ، تنها به سوی تو می آیم، تنها با تو راز و نیاز می کنم.
خدایا ، فقط تو
« هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم.»
من آه صبحگاهم
« من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته ام که درنیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم. نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم. من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیشتر می دوند کمتر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می آید.»
افتادگی
ای خدای من! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود، خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.
شهید مهدی صفاری تخته جان، فرزند یوسف متولد 15 فروردینماه سال 1348 روستای بمرود (قائنات). مهدی پسر بزرگ خانواده بود. پدر و مادر توجه خاصی به او داشتند. از همان کودکی محبوب همه اطرافیان و.بسیار باوقار و مؤدب بود و با ذهن سرشار و تیزهوشی خاصی که داشت دیگران را مجذوب خود میکرد. دوران ابتدایی را در زادگاه خود گذراند و از همان دوران بود که در تظاهرات علیه رژیم سابق شرکت مینمود و با همکاری دیگران اعلامیههای حضرت امام را در سطح روستا توزیع مینمود. در دوران ابتدایی در درسهایش ممتاز بود و علاقه زیادی به تحصیل نشان میداد بهطوریکه برای ادامه تحصیل به مشهد نزد مادربزرگش آمد و دوران راهنمایی را در مدرسه توحید گذراند دوران دبیرستان را در دبیرستان دکتر علی شریعتی مشهد و در رشته ریاضی و فیزیک گذراند. وی بسیار کوشا و با جدیت و کاملاً معتقد به مسائل اخلاقی و اجتماعی بود و نظم خاصی در امور تحصیلیاش داشت. در این دوران بود که خانواده نیز مقیم مشهد شدند. سال چهارم دبیرستان، زمانی که خود را برای امتحانات دیپلم و کنکور آماده مینمود، تصادف پدر اتفاق افتاد که مدت سه ماه در بیمارستان بستری بودند و مهدی از ایشان پرستاری میکرد. پس از اتمام وقت کلاس سریعاً به بیمارستان برمیگشت تا از پدر مراقبت نماید. گاهی اوقات نیز به کتابخانه آستان قدس رضوی میرفت، در آنجا دوستان زیادی داشت که برای رفع اشکالات درسی به او مراجعه میکردند. در دوران دبیرستان بود که از طریق یکی از اقوام با آیت ا...شیرازی امامجمعه وقت مشهد آشنا شد؛ و اوقات فراغت خود را در دفتر امامجمعه مشهد صرف حل مشکلات مردم و رسیدگی به امور مردم میکرد. ایشان حتی حقوق دریافتی از دفتر امامجمعه را به خانوادههای مستضعف اهدا میکرد. در دفتر امامجمعه نیز با جدیت تمام و با نهایت ادب و حس خدمتگزاری، همکاری میکرد بهطوریکه شدیداً موردتوجه امامجمعه و کارکنان قرار میگیرد. شهید بزرگوار در کنکور سال 1366 در رشته مهندسی برق- الکترونیک دانشگاه زاهدان پذیرفته میشود. پس از اتمام ترم اول است که علیرضا برادر کوچکتر در جبهه مجروح میشود و ایشان در ایامی که در مشهد بودند به مراقبت از برادر و رسیدگی به امور سایر مجروحین جنگی میپرداختند و از هیچ کمکی دریغ نکرده و چندین بار خون خود را اهدا نموده بودند. سال 1367 که دشمن حملات زیادی را آغاز نموده بود، ایشان تصمیم میگیرد که به جبهه برود و وقتیکه با مخالفت اطرافیان به علت شرایط جسمانی نامناسب پدر و برادر روبهرو میشود، میگوید که من دانشجو هستم و در زاهدان، مهم دوری است؛ پس چه تفاوتی دارد که جبهه باشم یا زاهدان. بالاخره عازم جبهه میشود و در چهارم تیرماه سال 1367 در حملات عراق به جزیره مجنون مفقودمی شود و درحالیکه همگی گمان به اسارت ایشان داشتند و منتظر بازگشت ایشان بودند در اول تیرماه 1378 پس از یازده سال انتظار جانکاه به همراه ششصد کبوتر خونین بال دیگر پس از عبور از شهرهای ایران وارد مشهد شد و پس از انجام مراسم مربوطه به همراه دیگر همسنگران خویش در بهشت رضای مشهد آرمید.
سجایای اخلاقی شهید مهدی صفاری
در دفتر امامجمعه که بود همیشه باحوصله و بردباری و اخلاق خوب و لبخند همیشگی به اربابرجوع پاسخ میداد. معتقد بود باید درراه اسلام مال و جان را در طبق اخلاص نهاد و سنگرهای جبهه را خالی نگذاشت.
یکی از همکاران ایشان در دفتر امامجمعه ویژگیهای اخلاق شهید را اینگونه بیان میکند: خنده و نشاط و شادابی را همیشه به همراه داشت و در برخورد با مردم برای رفع مشکلاتشان این مورد را اصلی اساسی میدانست. تقوا و بهخصوص نمازهای اول وقت او از دیگر ویژگیهایی بود که از ایشان دیده بودم. در کارش مصلحتاندیش بود. هرگز دروغ نمیگفت. با مردم شفاف صحبت میکرد. اهل مسائل مادی مانند حقوق و مزایا و پاداش برای خودش نبود و اصلاً به آن اهمیتی نمیداد، یکبار هم برای خود چیزی از ما نخواست و این در آن زمان برای ما و دیگر همکاران الگو بود. در کارش اهل خط وخط بازی نبود؛ و هیچوقت هم نمیدیدیم سیاستبازی کند. همیشه در بحثها اشاره میکرد که باید فقط به خاطر اسلام و مردم کارکنیم.
منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید محمد اسماعیل رضایی تخته جان فرزند عباس در تاریخ دوم شهریورماه سال 1331 در روستای تخته جان شهرستان بیرجند دیده به جهان گشود وی از کودکی شخصی غیرتمند، مهربان و مؤدب و انسانی نمونه در اخلاق و رفتار بود و به رعایت موازین شرعی و احکام اسلامی سخت پای بند و معتقد بود. درعینحال اهل مزاح بود و بر لبهای دوستان گل لبخند مینشاند و باعث تقویت روحیه نیروها میشد در زمان اوجگیری انقلاب اسلامی و مبارزات مردمی در راهپیماییها شرکت داشت و پس از انقلاب به عضویت نهاد مقدس سپاه پاسداران درآمد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق همین نهاد چندین مرتبه به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد. وی ازجمله کسانی است که در عملیات فتح خرمشهر در سال 1361 حضور یافت و رشادتهای زیادی از خود نشان داد. در همین عملیات از ناحیه دست راست مجروح شد. بعد از عملیات فتح خرمشهر به مرخصی آمد و بعد از مدتی دوباره به جبهه اعزام شد. وی در اسفند سال 1364 در عملیات والفجر 9 در منطقه مریوان نیز شرکت کرد و از ناحیه دست چپ مجروح گردید؛ و همرزمش محمد گلی از تخته جان به شهادت رسید.
شهید محمد اسماعیل رضایی بعد از گذشت چند روز از عملیات کربلای 5 در تاریخ 10 بهمن سال 1365 در نزدیکی پاسگاه زید با تعدادی از نیروها بهعنوان خطنگهدار باقی میماند و تحت فرماندهی احمد کاووسی از بیرجند در مقابل نیروهای بعثی عراق مقاومت میکنند؛ اما با توجه به پاتک سنگین دشمن با فرمانده اش احمد کاووسی و تعدادی دیگر از نیروهای اسلام به درجه رفیع شهادت میرسد. شهید رضایی در این عملیات فرمانده دسته بود و در قرارگاه رمضان گردان ادوات فعالیت مینمود.
پیکر پاک شهید به مدت 13 سال ناپدید و سپس توسط گروه تفحص، شناسایی و پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای تخته جان در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد. از این شهید عزیز سه فرزند به نامهای عباس، ربابه و زهرا به یادگار مانده است.
منبع: کتاب بی قراران / علیرضا کمیلی
شهید محمدتقی رضایی فرزند ذبیحالله و خیرالنساء در تاریخ دهم فروردینماه 1339 در روستای تخته جان از توابع شهرستان بیرجند متولد شد. پدرش مؤذن روستا بود. نزدیک پنجاه سال در سه نوبت بالای پشتبام خانه میرفت و اذان میگفت. دوران کودکی محمدتقی در زادگاهش تخته جان سپری شد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند و سپس به کار قالیبافی مشغول گردید. احترام خاصی به والدینش میگذاشت و در کارهای کشاورزی و دامداری یارو یاور آنها بود. از همان کودکی همراه پدر به مسجد میرفت و در نماز جماعت شرکت میکرد. عاشق ائمه معصومین بهویژه امام حسین علیهالسلام بود و در ماه محرم در مراسم سینهزنی و علمگردانی شرکت میکرد. در دهه اول محرم چنانچه کسی محمدتقی را برای ناهار دعوت میکرد؛ نمیپذیرفت و میگفت: این ده روز میهمان سفره امام حسین علیهالسلام هستم. از درآمدی که داشت به فقرا کمک میکرد و به خانوادهاش سفارش میکرد که مبادا فقیری از در خانه ما ناامید برگردد. به صلهرحم بسیار اهمیت میداد و به دیدار بستگان دور و نزدیک خود میرفت. مرحوم مادرش نقل میکرد: محمدتقی به معلمین روستا احترام زیادی میگذاشت و میگفت مادرم! باید کاری کنم که در تخته جان به معلمین خوش بگذرد و احساس دلتنگی نکنند چون آنها در روستا غریباند و کسی را ندارند. وقتی نان میپختم یا شیر و ماست داشتیم برای معلمینش میبرد. بااینکه پسر بود اما در کارهای خانه کمکم میکرد. وقتی میخواستم نان بپزم سفارش میکرد روز جمعه خمیر کنم. گفتم چه فرقی می کند. گفت: من روز جمعه بیکارم. دوست دارم در پخت نان به شما کمک کنم. شهید محمدتقی رضایی نوزدهم دیماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 که با رمز مقدس یا زهرا سلامالله علیها در منطقه شلمچه شروعشده بود شرکت نمود و پس از گذشت سه روز پیکار و نبرد با دشمن بعثی عراق در تاریخ بیست و دوم دیماه سال 1365 در منطقه جزیره ام الرصاص در سن 26 سالگی براثر اصابت ترکش به ناحیه گردن و پیشانی به فیض عظیم شهادت نائل گشت. پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند، به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد
منبع : کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی
شهید ابراهیم گلی فرزند غلامحسین در تاریخ 25 آذر سال 1350 در روستای تخته جان دیده به جهان گشود روز تولدش مصادف شده بود با عید قربان، به همین خاطر پدرش نام او را ابراهیم گذاشت.
ابراهیم از همان کودکی علاقه زیادی به خانوادهاش داشت و به دلیل اینکه بتواند کمکخرج زندگی باشد به کمک پدر شتافت و در کارهای کشاورزی و قالیبافی به آنها کمک میکرد. به همین دلیل از نعمت تحصیل در مدرسه روزانه محروم ماند. ابراهیم همزمان با قالیبافی شبانه در کلاسهای نهضت شرکت نمود.و سواد خواندن ونوشتن را فرا گرفت. در اخلاق و رفتار و احترام به بزرگترها متواضع بود . با برادران و خواهران و سایر بستگانش مهربان و باگذشت بود.ابراهیم باوجود سنّ کم، به خواندن نماز و روزه اهمیت میداد و در مراسم عزاداری ائمهی اطهار علیهمالسلام بهویژه دهه محرم شرکت میکرد و دوستانش را به شرکت در مراسم مذهبی و مناسبتهای انقلابی تشویق و ترغیب مینمود و یاد خدا و راز و نیاز با معبودش را فراموش نمیکرد.
ماه محرم بود و عطر نام امام حسین علیهالسلام و یارانش کوچههای روستا را پرکرده بود شور و شوق وصفناپذیری فضای روستا را در برگرفته بود روز دهم محرم ثبتنام برای جبهه در روستا شروعشده بود خیمهای در میدان اصلی روستا نصبکرده بودند نوای دلانگیز ای لشکر صاحب زمان آمادهباش آمادهباش آهنگران به گوش میخورد. ابراهیم در پوست خود نمیگنجید. ولولهای عجیب در درونش موج میزد. جوانان زیادی برای ثبتنام مراجعه میکردند و نامشان را مینوشتند؛ اما ابراهیم با خود فکر میکرد که چگونه با توجه به اینکه سنش کم است؛ بتواند ثبتنام کند؛ اما تنها یک امیدواری داشت آنهم جثه نسبتاً تنومند وی بود که به او دلگرمی میداد و عاقبت علیرغم مخالفت مسئولان به سبب سنّ کم، ثبتنام شد و بنا بر اصرار و پافشاری وی طی یک دوره کوتاه آموزش نظامی را فراگرفت و راهی جبهه شد. ابراهیم در تاریخ چهارم دیماه سال 1365 در منطقهی عملیاتی شلمچه، عملیات کربلای 4 در سنّ 15 سالگی به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک شهید پس از تشییع، باشکوه خاصی در گلزار شهدای تخته جان به خاک سپرده شد
منبع : کتاب بی قراران/ علیرضا کمیلی
شهید عباسعلی صالحی فرزند عیسی در تاریخ دوم فروردین سال 1348 در روستای تخته جان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستا به اتمام رساند سپس در کنار خانواده مشغول کشاورزی و قالیبافی شد. پدرش میگوید: از سنین کودکی علاقه زیادی به فراگیری سورههای قرآن، مسجد و ائمه معصومین علیهمالسلام داشت. اکثر سورههای کوچک قرآن را حفظ میکرد و برایم میخواند. در مراسم مذهبی از قبیل دعای کمیل و ندبه که در روستا برگزار میشد شرکت میکرد. ماه محرم لباس عزا میپوشید و در مراسم علمگردانی و سینهزنی شرکت میکرد. بهصورت خودجوش از عزاداران حسینی با لیوانی آب یا شربت پذیرایی میکرد. در دوران انقلاب همراه سایر دانش آموزان و مدیر مدرسه به راهپیمایی میرفت. دریکی از راهپیماییها به همراه سایر دانش آموزان مورد ضرب و شتم مأمورین پاسگاه ژاندارمری سراب قرار گرفت.
پس از شروع جنگ تحمیلی، به سبب عشق و علاقه زیادی که به دفاع از حریم اسلام و وطن اسلامی داشت به عمویش محمدرضا گفت: شما که پاسدار هستید کاری کنید تا مرا به جبهه بفرستند اما عمویش گفت: شما هنوز برای این کار کوچک هستی باید بزرگتر شوی.
پدرش میگوید: من و پسرم باهم قالیبافی میکردیم بارها در حین کار به من میگفت: پدر جان! اجازه دهید به جبهه بروم. من در جواب پسرم گفتم: تو هنوز کمسنوسال هستی. اگر به رفتن باشد باید من بروم. گفت نه پدرم اول نوبت من است بعد نوبت شما. اکثر اوقات این بیت شعر ورد زبانش بود:
«نام نیکی گر بماند زآدمی به کزو ماند سرای زرنگار»
مادر شهید از پسرش به نیکی یاد میکند و میگوید: تابستان بود و هوا بسیار گرم، اولین سالی بود که عباسعلی روزه میگرفت. بین روز دیدم که پیراهنش را با آب خیس میکند و میپوشد. ابداً حاضر نبود روزهاش را باز کند. اعتقاد عجیبی به انجام واجبات داشت. هیچوقت از فرمان پدر و مادر سرپیچی نمیکرد. مهربان و خندهرو بود. به کمک همسایگان میشتافت در کارهای منزل، کشاورزی و دامداری به ما کمک میکرد. از همان کودکی به بزرگترها سلام میکرد. در طول این چند سال زندگی حرف زشتی از او نشنیدیم.
اواخر سال 1364 در پایگاه بسیج روستای تخته جان ثبتنام کرد و به بیرجند اعزام شد. به گفته یکی از دوستان وی به نام محمد کلوخ عبداللهی: « شهید عباسعلی صالحی با توجه به اینکه جثه کوچکی داشت نگران بود که او را پذیرش نکنند بنابراین در داخل ستونی که ایستاده بودیم کیف لباسهایش را زیر پایش گذاشت تا قدش بلندتر دیده شود. وقتی پذیرش شد از شوق در پوست خودش نمیگنجید انگار میخواهد پرواز کند.» بعد از دوره آموزش درحالیکه 16 ساله بود رهسپار جبهه شد. سرانجام در تاریخ بیست و نهم اردیبهشتماه 1365 در منطقهی مهران و در منطقهی عملیاتی حاج عمران براثر اصابت ترکش با دهان روزه در سن 17 سالگی در خون خویش غلتید و به آرزوی دیرینهاش رسید. پیکر مطهرش بعد از تشییع در بیرجند باشکوه خاصی به زادگاهش روستای تخته جان انتقال یافت و به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب بی قراران /علیرضا کمیلی