آزاده علیاکبر نجاری
علیاکبر نجاری متولد استان خراسان جنوبی شهرستان بیرجند روستای ساقی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که در سال 1362 در عملیات خیبر به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد مدت هفت سال در زندانهای عراق به سر برد اما لحظهای از ایمان، اعتقاد و شرف خویش دست نکشید
از لشکر ویژه شهدا به سایت پنج نزدیک اندیمشک اعزام شدیم تا در عملیات خیبر شرکت کنیم. ساعت نزدیک ۱۱ ظهر بود. فرمانده لشکر در خصوص عملیات برای ما سخنرانی کرد؛ و به جهت آبیخاکی بودن منطقه و وجود نیزارها، از سختیهای این عملیات سخن گفت. عملیات در جزایر مجنون در داخل خاک عراق انجام میشد و از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بود. ما همگی مصمم بودیم با تکیهبر سلاح ایمان هرگونه رنج و دردی درراه اسلام و مسلمین را باجان و دل بخریم. بعد از اتمام سخنرانی فرمانده لشکر، آماده حرکت به سمت جزایر به راه افتادیم. باید با قایق از اروندرود گذر میکردیم تا به جزایر محل عملیات برسیم. در ساعت ۸ شب به محلی در خاک عراق به نام القرنه رسیدیم و در یک نبرد شجاعانه که حدود یک ساعت طول کشید نیروهای بعث عراقی مجبور به فرار و عقبنشینی شدند. درگیریهای ما بهصورت پراکنده تا ساعت ۱۱ شب ادامه داشت. در این مدت حدود ۳۰ کیلومتر در خاک عراق پیشروی کردیم تا به یک اتوبان که به جزایر منتهی میشد رسیدیم همزمان یک گروهان از بچههای مشهد به ما ملحق شدند و خبر از فتح جزایر توسط نیروهای ایران و اسارت هزاران نفر از نیروهای بعثی را به ما دادند. بسیار خوشحال شدیم و روحیه تازهای گرفتیم. نیروهای ایرانی در همه محورها در حال پیشروی بودند عراق که همهچیز را داشت از دست میداد تمام توان خود را روی جزایر و بازپسگیری آنان به کاربرد و با تمام توان روی نیروهای ما آتش میریخت. ناگهان خودمان را در محاصره دشمن دیدیم و به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم. نیروهای بعثی دستها و چشمهای ما را بستند و بعد از ضرب و شتم شدید که بین ما بچهها به نام پذیرایی معروف بود به شهر القرنه عراق منتقل کردند به هر جا که میرسیدیم نیروهای بعثی عراق پذیرایی مفصلی با کابل و شلاق از ما داشتند. از القرنه به بصره منتقل شدیم در بصره ما را در میدانهای شهر چرخاندند و مردم شهر به رقص و پایکوبی پرداختند آنها بهطرف ما آب دهان پرت میکردند. شبهنگام ما را به یک انبار بسیار بزرگ منتقل کردند که بسیار سرد بود و هیچ امکاناتی نداشت نه آبی نه خوراکی نه پوشاک، حتی توالت هم نداشت و کسی هم نبود زبان ما را بفهمد. در همین حال ۱۰ الی ۱۵ سرباز رژیم بعث عراق وارد شدند به خیال اینکه برای ما شام آوردند. نگو که هرکدام باسیم کابل برای پذیرایی از بدنهای بچهها که از سرما سیاه شده بود آمدند و تا توان داشتند به بچهها زدند این کار بعدازاین هم ادامه داشت و هرروز دو نوبت انجام میشد در این شکنجهها اصلاً توجهی به اینکه به کجا ضربه میزنند نداشتند و برای آنها مهم هم نبود نزدیک عصر بود که افسر رژیم بعث عراق وارد اردوگاه شد و گفت نماز جماعت ممنوع است. باید در هنگام نماز ۵ متر از یکدیگر فاصله داشته باشید وگرنه حق خواندن نماز را ندارید در هر آسایشگاه باید ۶ نفر نماز بخوانند بروند بیرون و ۶ نفر دیگر بیایند. روز اینطور نماز میخواندیم ولی شب که درهای اردوگاه قفل بود به نماز جماعت میایستادیم یکشب مسئول اردوگاه که آدم زباننفهمی بود برای سرکشی آمد و متوجه شد که ما به جماعت نماز میخوانیم هنگامیکه نماز ما تمام شد یک سرهنگ رژیم بعث عراق با هیکلی درشت و چهره اخمو و عصبانی به زبان فارسی به ما گفت نماز شما باطل است یکی از بچهها که جلوی صف بود گفت سیدی! چرا باطل است؟ گفت چون پیشنماز شما (منظور او مکبر ما بود نه امام جماعت) که به شما فرمان رکوع و سجود میدهد پشت به قبله است بنده خدا عقلش به این نمیرسید که فرق مکبر با امام جماعت را تشخیص بدهد.
او به ما میگفت اینجا برعکس ایران شماست در اینجا مساجد بزرگی است ولی نمازگزار کم دارد. سؤال دیگرش این بود که چرا شما اینقدر دعا میخوانید و عزاداری میکنید و باوجود شکنجههای فراوان نیروهای ما بازهم دست از دعا برنمیدارید در اردوگاه در ایام محرم آب را قطع میکردند و در طول شبانهروز فقط یکی دو ساعت آب را باز میکردند و ما برای کارهایمان مجبور بودیم آب ذخیره کنیم گاهی اوقات میشد که بچهها زیر دوش حمام با سر پر از کف صابون بودند که آب را قطع میکردند و سوت میزدند که بهمحض شنیدن سوت باید در آسایشگاه حاضر میشدیم وای به حال کسی که دیر میرسید و خدا میداند چه به روزگارش میآوردند آنقدر با کابل میزدند که از هوش میرفتیم برای به هوش آوردنمان هم از یک سطل آب سرد استفاده میکردند. در صورت به هوش نیامدن هم ما را به دکتر میبردند و بعد از ۲۴ ساعت به اردوگاه برمیگرداندند.
وضع بهداشتی ما در آنجا آنقدر بد بود که هرگونه میکروب و شپشی در آنجا یافت میشد یکی از اسرای ایرانی که بچه اهواز بود و عربی میفهمید یک روز تعدادی شپش را گرفت و به سرهنگ بعثی عراق نشان داد و گفت سیدی! عراق بزرگ شپش بزرگ دارد که در ایران نیست. عصبانی شد و بنده خدا را به کتک گرفتند. آنقدر با کابل برق به او زدند که از حال رفت و مجبور شدند او را به دکتر ببرند و بعد از دو روزبه اردوگاه برگردانند یک روز خبری به ما رسید که بسیار خوشحالکننده بود و آن این بود که صدام دستور داده بود ما را به زیارت کربلا ببرند وقتی به نزدیکی حرمین شریفین رسیدیم مردم در اطراف خیابان تجمع کرده بودند و ما را تماشا میکردند البته ساکت نبودند بعضی فحش میدادند و بعضی هم آب دهان میانداختند در این میان یک زن اسپند دود کرده بود از لابلای جمعیت آمد. در این زمان سرباز رژیم بعث عراق اسپندها را از دست او گرفت و پرت کرد. این زن بین جمعیت پنهان شد و سربازان رژیم بعث عراق او را پیدا نکردند وگرنه تیربارانش میکردند. وقتی به نزدیکی حرم رسیدیم بچهها سینهخیز بهطرف حرم امام حسین علیهالسلام رفتند که باعث تعجب عراقیها شد و بعضی از آنها گریه میکردند هنگامیکه داخل حرم امام حسین علیهالسلام رسیدیم وضعیت نظافت بسیار بد بود و هیچکس آنجا مشغول و مسئول نظافت نبود همهجا آشغال و خاک جمع شده بود بعد ازآنجا به زیارت حرم حضرت ابوالفضل رفتیم و آنجا هم وضع به همین شکل بود بچهها در حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام نوحهای خواندند که این بود «ابوالفضل علمدار خمینی را نگهدار» پس از زیارت آنجا به نجف اشرف رفتیم. وضعیت نظافت اینجا هم بهتر از کربلا نبود و داخل حرم پر از تارعنکبوت بود. بعد از زیارت برگشتیم به اردوگاه هنگام ناهار همگی بهصف شدیم غذای ما هر نفر بهاندازه یک استکان کوچک بود حدود ۱۰۰ گرم برنج و ۵۰ گرم هم خورشت بود و یک نان کوچک سیاهسوخته بود و داخل آنهم خمیر بود در رژیم غذایی عراقیها شام جایی نداشت و فقط صبحانه و ناهار داشتیم صبحانه هرروز ما یک استکان کوچک آش بود و چون شام نداشتیم نان ظهر را برای شام پنهان میکردیم زیرا اگر میدیدند دوباره به ما نان هم نمیدادند بعد از ۷ سال تحمل اسارت و دوری از وطن یک روز خبر آوردند که قرار است نیروهای عراقی و ایرانی را باهم مبادله کنند. به ما گفتند هرکس میخواهد به ایران برود آماده شود و هر کس دوست دارد میتواند در عراق بماند چندین دستگاه اتوبوس عراقی آوردند و ما را تا مرز خسروی آوردند و ازآنجا با هواپیما به مشهد آمدیم در مشهد برای سخنرانی آقای قرائتی در تهران دعوت شدیم و به آنجا رفتیم دو روز در تهران ماندیم و سپس به شهرهای خودمان برگشتیم در هنگام رسیدن به کشور با استقبال بینظیر مردم عزیز ایران مواجه شدیم. بنده به داشتن این مردم فهیم و کشور اسلامی افتخار میکنم در آخر به این آیه قرآن پی بردیم که حق آمد و باطل رفت که همانا باطل نابود شدنی است
تحقیق و پژو هش و مصاحبه : علیرضا کمیلی