پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
پیمانه ////                                                زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

پیمانه //// زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب//که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

فرهنگی اجتماعی

فخرالدین عراقی

فخرالدین عراقی

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب این این به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

مولوی جلال الدین محمد بلخی




مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت. مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهان‌الدین محقق ترمذی قرار گرفت. ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او می‌توان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد...........

  ادامه مطلب ...

حکیم نظامی گنجه ای


حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤید نظامی شاعر معروف ایرانی در قرن ششم هجری قمری است. وی بین سالهای ۵۳۰ تا ۵۴۰ هجری قمری در شهر گنجه متولد شد. وی از فنون حکمت و علوم عقلی و نقلی و طب و ریاضی و موسیقی بهره‌ای کامل داشته و از علمای فلسفه و حکمت به شمار می‌آمده است. مهمترین اثر وی «پنج گنج» یا «خمسه» است. دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و رباعیات است. وی بین سالهای ۵۹۹ تا ۶۰۲ هجری قمری وفات یافت.


خمسه یا پنج گنج نظامی عبارت است از :

خسرو و شیرین

لیلی و مجنون

هفت پیکر

اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه

اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه

مخزن الاسرار


ای نام تو بهترین سرآغاز

بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم

جز نام تو نیست بر زبانم

ای کارگشای هر چه هستند

نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول

بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی

کوته ز درت درازدستی

ای خطبه تو تبارک الله

فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری

بر درگه تو به پرده‌داری

ای هست نه بر طریق چونی

دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده

در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان

با حکم تو هست و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر

عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف

ای نهی تو منکر، امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق

وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان

مقصود دل نیازمندان

ای سرمه‌کش بلند بینان

در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام

ز آغاز رسیده تا به انجام

صاحب تویی آن دگر غلامند

سلطان تویی آن دگر کدامند؟

راه تو به نور لایزالی

از شرک و شریک هر دو خالی

در صنع تو کامد از عدد بیش

عاجز شده عقل علت اندیش

ترتیب جهان چنانکه بایست

کردی به مَثابتی که شایست

بر ابلق صبح و ادهم شام

حکم تو زد این طویله بام

گر هفت گره به چرخ دادی

هفتاد گره بدو گشادی

خاکستری ار ز خاک سودی

صد آینه را بدان زدودی

بر هر ورقی که حرف راندی

نقش همه در دو حرف خواندی

بی کوه‌کنی ز کاف و نونی

کردی تو سپهر بیستونی

هر جا که خزینه شگرفست

قفلش به کلید این دو حرفست

حرفی به غلط رها نکردی

یک نکته دراو خطا نکردی

در عالم عالم آفریدن

به زین نتوان رقم کشیدن

هر دم نه به حق دسترنجی

بخشی به من خراب گنجی

گنج تو به بذل کم نیاید

وز گنج کس این کرم نیاید

از قسمت بندگی و شاهی

دولت تو دهی بهَر که خواهی

از آتش ظلم و دود مظلوم

احوال همه تراست معلوم

هم قصه نانموده دانی

هم نامه نانوشته خوانی

عقل آبله پای و کوی تاریک

وآنگاه رهی چو موی باریک

توفیق تو گر نه ره نماید

این عقده به عقل کی گشاید

عقل از در تو بصر فروزد

گر پای درون نهد بسوزد

ای عقل مرا کفایت از تو

جستن ز من و هدایت از تو

من بی‌دل و راه بیمناک است

چون راهنما تویی چه باک است

عاجز شدم از گرانی بار

طاقت نه چگونه باشد این کار

می‌کوشم و در تنم توان نیست

کازرم تو هست باک از آن نیست

گر لطف کنی و گر کنی قهر

پیش تو یکی است نوش یا زهر

شک نیست در اینکه من اسیرم

کز لطف زیم ز قهر میرم

یا شربت لطف دار پیشم

یا قهر مکن به قهر خویشم

گر قهر سزای ماست آخر

هم لطف برای ماست آخر

تا در نفسم عنایتی هست

فتراک تو کی گذارم از دست

وآن دم که نفس به آخر آید

هم خطبه نام تو سراید

وآن لحظه که مرگ را بسیجم

هم نام تو در حنوط پیچم

چون گَرد شود وجود پستم

هرجا که روم تو را پرستم

در عصمت اینچنین حصاری

شیطان رجیم کیست باری

چون حرز توام حمایل آمود

سرهنگی دیو کی کند سود

احرام گرفته‌ام به کویت

لبیک زنان به جستجویت

احرام شکن بسی است زنهار

ز احرام شکستنم نگهدار

من بی‌کس و رخنه‌ها نهانی

هان ای کس بی‌کسان تو دانی

چون نیست به جز تو دستگیرم

هست از کرم تو ناگزیرم

یک ذره ز کیمیای اخلاص

گر بر مس من زنی شوم خاص

آنجا که دهی ز لطف یک تاب

زر گردد خاک و دُر شود آب

من گر گهرم وگر سفالم

پیرایه توست روی مالم

از عطر تو لافد آستینم

گر عودم و گر دِرمنه اینم

پیش تو نه دین نه طاعت آرم

افلاس تهی شفاعت آرم

تا غرق نشد سفینه در آب

رحمت کن و دستگیر و دریاب

بردار مرا که اوفتادم

وز مرکب جهل خود پیادم

هم تو به عنایت الهی

آنجا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهایی‌ام ده

با نور خود آشنایی‌ام ده

تا چند مرا ز بیم و امید

پروانه دهی به ماه و خورشید

تا کی به نیاز هر نوالم

بر شاه و شبان کنی حوالم

از خوان تو با نعیم‌تر چیست

وز حضرت تو کریم‌تر کیست

از خرمن خویش ده زکاتم

مَنْویس به این و آن بَراتَم

تا مزرعه چو من خرابی

آباد شود به خاک و آبی

خاکی ده از آستان خویشم

وابی که دغل برد ز پیشم

روزی که مرا ز من ستانی

ضایع مکن از من آنچه مانی

وآن‌دم که مرا به من دهی باز

یک سایه ز لطف بر من انداز

آن سایه نه کز چراغ دور است

آن سایه که آن چراغ نور است

تا با تو چو سایه نور گردم

چون نور ز سایه دور گردم

با هر که نفس برآرم اینجا

روزیش فروگذارم اینجا

دَرهای همه ز عهد خالی است

اِلا دَرِ تو که لایزالی است

هر عهد که هست در حیات است

عهد از پس مرگ بی‌ثبات است

چون عهد تو هست جاودانی

یعنی که به مرگ و زندگانی

چندانکه قرار عهد یابم

از عهد تو روی برنتابم

بی‌یاد توام نَفَس نیاید

با یاد تو یاد کس نیاید

اول که نیافریده بودم

وین تعبیه‌ها ندیده بودم

کیمُخت اگر از زَمیم کردی

باز از زَمی‌ام ادیم کردی

بر صورت من ز روی هستی

آرایش آفرین تو بستی

واکنون که نشانه گاه جودم

تا باز عدم شود وجودم

هرجا که نشاندیم نشستم

وآنجا که بریم زیر دستم

گردیده رهیت من در این راه

گه بر سر تخت و گه بن چاه

گر پیر بوم و گر جوانم

ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم

هم بر رق اولین نوردم

بی‌جاحتم آفریدی اول

آخر نگذاریم معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم

کان راه بتست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستان است

کو راه سرای دوستان است

تا چند کنم ز مرگ فریاد

چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رای است

این مرگ نه مرگ نَقل جای است

از خوردگَه‌ای به خوابگاهی

وز خوابگه‌ای به بزم شاهی

خوابی که به بزم تست راهش

گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خیزم

خوش خسبم و شادمانه خیزم

گر بنده نظامی از سر درد

در نظم دعا دلیریی کرد

از بحر تو بینم ابر خیزش

گر قطره برون دهد مریزش

گر صد لغت از زبان گشاید

در هر لغتی ترا ستاید

هم در تو به صد هزار تشویر

دارد رقم هزار تقصیر

ور دم نزند چو تنگ حالان

دانی که لغت زبان لالان

گر تن حبشی سرشته تست

ور خط ختنی نبشته تست

گر هر چه نبشته‌ای بشویی

شویم دهن از زیاده گویی

ور باز به داورم نشانی

ای داور داوران تو دانی

زان پیش کاجل فرا رسد تنگ

و ایام عنان ستاند از چنگ

ره باز ده از ره قبولم

بر روضه تربت رسولم

رودکی سمرقندی


جعفر بن محمد رودکی (م، ۳۲۹ ق)، از شاعران بزرگ ایرانی دوره سامانی در قرن چهارم قمری است. رودکى را به سبب مقام بلند وى در شاعرى و به علت پیشوائى پارسى گویان و آغازیدن بسیارى از انواع شعر پارسى، "استاد شاعران" لقب داده اند. وی از قرآن کریم و سخنان اهل بیت (علیهم السلام) نیز در اشعار خود بهره برده است. مهمترین اثر رودکى که اکنون ابیات پراکنده اى از آن باقى مانده، «کلیله و دمنه» منظوم است.

***

تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راز دانش بى نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامى داشتند

تا بسنگ اندر همى بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست

وز همه بد بر تن تو جوشنست

****

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر به گنج اندر زیان آید همی


***

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند

انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

حکیم ابوالقاسم فردوسی


فردوسی

به نام خداوند جان و خرد

کز این برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گَردان سپهر

فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برتر است

نگارنده بر شده پیکر است

به بینندگان آفریننده را

نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی

همان را گزیند، که بیند همی

ستودن نداند کس، او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی

در اندیشه سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتار بی‌کار یک‌سو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست

ز هستی مر اندیشه را راه نیست

***

اگر تندبادی براید ز کنج

بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای

چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست

چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ

یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای

ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست

اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی دران کوش چون بگذری

سرانجام نیکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کین که او با پدر چون بجست

25 غزل از حافظ شیرازی


زندگی نامه حافظ شیرازی

خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ ۷۹۲ هجری قمری برابر با ۷۰۶ - ۷۶۹ هجری شمسی)، شاعر بزرگ سده هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیش‌تر شعرهای او غزل هستند که به‌غزلیات حافظ شهرت دارند. گرایش حافظ به شیوه  سخن‌پردازی خواجوی کرمانی و شباهت شیوه سخنش با او مشهور است پدرش بهاء الدین نام داشته و مادرش نیز اهل کازرون بوده‌است. در نوجوانی قرآن را با چهارده روایت آن از بر کرده و از همین رو به حافظ ملقب گشته‌است.حافظ در دوران امارت شاه شیخ ابواسحاق (متوفی ۷۵۸ ه‍. ق) به دربار راه پیدا کرده و احتمالاً شغل دیوانی پیشه کرده‌است. (در قطعه ای با مطلع «خسروا، دادگرا، شیردلا، بحرکفا / ای جلال تو به انواع هنر ارزانی» شاه جلال الدین مسعود برادر بزرگ شاه ابواسحاق را خطاب قرار داده و در همان قطعه به صورت ضمنی قید می‌کند که سه سال در دربار مشغول است. شاه مسعود تنها کمتر از یکسال و در سنه ۷۴۳ حاکم شیراز بوده‌است و از این رو می‌توان دریافت که حافظ از اوان جوانی در دربار شاغل بوده‌است). علاوه بر شاه ابواسحاق در دربار شاهان آل مظفر شامل شاه شیخ مبارزالدین، شاه شجاع، شاه منصور و شاه یحیی نیز راه داشته‌است. شاعری پیشه اصلی او نبوده و امرار معاش او از طریق شغلی دیگر (احتمالاً دیوانی) تأمین می‌شده‌است. در این خصوص نیز اشارات متعددی در دیوان او وجود دارد که بیان کننده اتکای او به شغلی جدای از شاعری است، از جمله در تعدادی از این اشارات به درخواست وظیفه (حقوق و مستمری) اشاره دارددر باره سال دقیق تولد او بین مورخین و حافظ‌شناسان اختلاف نظر وجود دارد. محل تولد او شیراز بوده و در همان شهر نیز روی در نقاب خاک کشیده‌است.


در این بخش 25 غزل را انتخاب نموده ام ..

  ادامه مطلب ...